گمنامیِ او را نفهـمیدند نامی هـا هـرگز نشد آشفته از بی احترامی هـا آری نشان از داغیِ بازارِ تهـمتهـاست وقتی که خالی میشود دورت زِ عامیهـا در مهـربانی شهـرہ بود آنقَدْر که حتی خوردند از نان حـلالِ او حـرامـیهـا حتی سگی را رد نڪرد از سفرہ ی لطفش لبخند میزد در جوابِ بـی مـرامـیهـا در بین شهری که محبت را نمی فهـمید تنهـا "حَسَن" هـم سفرہ میشد با جُذامیهـا من شک ندارم کامِ او با زهـر شیرین شد زهری که مرهـم بود خود بر تلخکامی ها : همه گفتند حسین و جگرم گفت حسن سینه و دست و سر و چشم ترم گفت حسن گـوشم از بدو تولـد به شما عـادت کرد مادرم گفت حسين و پدرم گفت حسن صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين سلام عليكم و رحمة الله... صبحتون بخير... (ع)