میاندیشم به آرامش؛ به خوابی غرقِ بیداری
به خوابی که مرا برده به آغوش عزاداری
به دریایی که لالایی برای قطرهها بوده
به بارانی که میبارد برای روز سرشاری
میاندیشم به خاکی که لبی تشنه در آن جاریست
ولی چیزی ندیدم جز زلالی و سبکباری
جدا ماندهست از پیکر، هم انگشت و هم انگشتر
امان از این مسلمانها؛ مسلمانهای بازاری
امان از آن دم آخر که خنجر دست و پا گم کرد
صدا از نیزه درآمد، صدای خواندن قاری
چهها کردند با این دل، دل عاشق که بعد از تو
به روی نیزهها دیدت، به روی نیزهها؛ آری
سلام ای دستگیر آسمان! ای قلّهٔ عزّت!
سر من گرم گشته با غمت در خواب و بیداری
سلامی میدهم تا که دل تنگم شود آرام
و دیگر بین ما و تو نخواهد ماند دیواری
کیـــان کنعـــانی
۱۳ ساله، بجنورد
#انجمن_ادبی_رهان
#روایت_هویّت_ایرانیاسلامی_نوین
[
@RAHAN_POEM]
[
@MADRESE_SETAYESHGARI]