یقه‌ام را چنگ می‌زند و مرا جلو می‌کشد؛ چشم در چشم. می‌غرد: -شو إسمک؟(اسمت چیه؟) یک نیشخند اعصاب خوردکن روی لب‌هایم نگه می‌دارم: -سیدحیدر! ناگهان فریاد می‌کشد و سرنیزه‌اش را بالا می‌آورد. چشمانم را نمی‌بندم؛ بدون ترس خیره می‌شوم به چشمانش. در ثانیه‌ای، سوزش وحشتناکی در بازوی چپم احساس می‌کنم که دردش در تمام بدنم می‌پیچد. لبم را گاز می‌گیرم و ناله‌ام را قورت می‌دهم. صورتم در هم جمع می‌شود و نفسم می‌گیرد. گرمای خون را احساس می‌کنم که دارد از بازویم خارج می‌شود. یقه‌ام بیشتر در مشتش مچاله می‌شود، این بار به سمت دیوار هلم می‌دهد و به دیوار کوبیده می‌شوم. درد در سر و ستون فقراتم می‌پیچد... 🔸🔸🔸 عباس، مامور امنیتی توانمندی که خیلی وقته دشمن دنبال ترورش هست، حالا در یکی از ماموریت‌هاش در سوریه اسیر تکفیری‌ها شده...😥😱 رمان امنیتی 🌐 https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7