دو سالی بود که بزور زن یه پسر پولدار و زورگو شده بودم ، از خانوادش دل خوشی نداشتم چون همیشه بهم گیر میدادنو آزارم میدادن🥺
تا اینکه یروز پدرشوهرم منصور اومد به دیدنمو گفت آماده شو تا بریم خرید! با تعجب پرسیدم : چرا شما اومدین با شهاب میرفتم دیگه ، ولی انقد اصرار کرد که ناچار بچه بغل سوار ماشین شدم!
نیم ساعتی گذشت که رسیدیم به یه ویلا خارج از شهر با ترس به پدرشوهرم نگاه کردمو گفتم اینجا که پاساژی نیس!
چیزی نگفت و از ماشین پیاده شد و دستمو کشید و گفت : وقتشه ...😏🔥❤️🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/1990983694Cd2a81adfa4
درگیر گناهی شدم که ناچار بودم🥺❤️🩹