✍ حکایت
«غفلت از دوستان »
مردی را قرضی پیش آمد ،به نزد دوستی آمد ودر زد .
آن جوان مرد،بیرون آمد و او را در آغوش گرفت و احوالش را پرسید.
گفت:قرضی برایم پیش آمده است ودل نگران هستم.
گفت:چه مقدار؟ گفت:چهارصد درهم.
جوان مرد در خانه رفت و کیسه ای
بیرون آورد ،درآن چهارصد درهم بود به او داد و او را روانه کرد.
و خود گریان به خانه باز گشت.
یکی به اوگفت:چرا می گریی؟
گفت:از بهر آن می گریم که چرا حقّ دوستان خود نگزاردم و مراعات نکردم تا وی محتاج شد.
به خانه ی من آمد و سئوال کرد و روی خود، بدان سئوال زرد کرد و شرمنده شد.
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅─────────┅╮
@Rahaie_az_gonah
╰┅─────────┅╯