🍀 رهاشو 🍀
••📚🔗 [ #داستان] قسمت چهارم 🌾 البته خوبی اینجور فکر و خیالا اینه که آدم، آماده ی بعضی اتفاقا و برخو
••📚🔗 [ ] قسمت پنجم 🌾 اولین کســی که باهاش روبه روشــدم، بابای مدرســه بود،با همون جاروی بلندش. وای!انگار قرار بود از همون اول خیالاتم واقعــی بشــن.😐 بابــای مدرســه ســلام و علیک گرمــی باهــام کرد و التماس دعایی گفت ورفت. 👣 حیــاط مدرســه خیلــی بــزرگ نبــود. دانش‌آمــوزا زیــاد بــودن ومــن بــرا رســیدن به دفتــر باید از میون همه‌شــون رد می‌شــدم.🚶🏻 همون موقع بود که فهمیدم حرفایی که در بارۀ‌ مدرســه شنیده بودم، خیلی هم بی‌راه نبود‌ن. من تو مدرســه‌های دیگه، طعنه و کنایه زیــاد شــنیده بــودم؛ ولــی جنــس تیکه هایی که توی این مدرسه شنیدم، خیلی متفاوت بود.🤦🏻‍♂ رســیدم بــه دفتــر مدرســه. معــاون بــه اســتقبالم اومــد. مثل همیشه باید تو دفتر می‌شستم و منتظر می‌موندم تا زنگ بخوره و بچه ها برن سر کلاس.🛎 تو این فاصله، مدیر مدرسه بعد از سلام وعلیک، شروع کرد به توضیح دادن. توضیحاش مثل حرفای همون معلمی بود که بهــم پیشــنهاد داده بود بــه این مدرســه بیام. 📮 نمی‌دونــم چرا نه این مدیر و نه اون معلم ،یه جملۀ‌ امیدوار کننده تو حرفاشــون نبــود. آخه من کــه از تیپ و قیافه‌م معلوم بود یه روحانی جوونم و تازه اول کارمه! یعنی اونا یه ذره هم فکر نکردن که ممکنه من بترسم و جا بزنم؟😕 یه سؤال دیگه: تواین دانش‌آموزا هیچ ویژگی مثبتی نبود که بهم بگن، تا حداقل با یه مقدار امید وارد کلاس بشم؟! امیدم چیز خوبیه ها! می شه تجربه اش کرد.😟 مدیــر از همــون ابتدا شــروع بــه عذرخواهی کرد. انــگار براش مسلم بود کــه دانش‌آموزا، الان یه آشــی برام پختــن که روش یه وجــب روغنه. ایــن یه وجب روغن رو از غلظــت عذرخواهی مدیر می‌شد فهمید.🤯 ♡کـانـالــ ترکــ♡ـ گناه ( رهاشو ) @Rahasho @Rahasho ❤️برای ترک گناهاتون بیاید👆🏼