🦋🌥 راحیل روی تخته سنگی نشسته بود و با تکه ای چوب روی خاک خط میکشید :[کاش با دستام خفشون کرده بودم] یوسف به آرسینه نگاه کرد :[این بچه برا اینکه بتونه درمان بشه باید زنده بمونه تو داشتی هممون رو به کشتن میدادی.] راحیل با بطری آب دست و صورت آرسینه را شست مشتی آب هم به صورت خودش پاشید :[البته اگه تا قبل از رسیدن به بیمارستان از گرما و کم خونی تلف نشه؛ خدا خودش این بچه رو حفظ کنه حالش اصلا خوب نیست. کاش از این ایست بازرسی مزخرف رد شده بودیم] یوسف ساکت بود و داشت فکر میکرد راحیل:[ یاسمین! بیا دستاتو این شکلی بگیر و دعا کن. دعا کن یه راهی بازشه بتونیم بریم خدا دعای بچه هارو زود قبو میکنه. ] یوسف:[میتونیم دورشون بزنیم ولی ماشین میخوایم مسیرمون خیلی طولانی میشه. میتونیمم صبر کنیم تا راه بازشه البته بااین داد و بیدادی که تو کردی احتمالا بهت اجازه عبور نمیدن.] راحیل :[بی خود کردن. اینجا شهر منه هر کجا که بخوام میرم . اینا معلوم نیست از کدوم جهنمی اومدن ما رو عذاب بدن ] @Rahil_nevis