مینشینم رو به ایوانی که ماهِ بالای آسمان آن برایم دست تکان میدهد و لبخند ریزی تحویلم میدهد. شعمدانیها خوشحالاند. البته، همیشه خوشحال نبودند! اصلا نمیدانم که عطرِ کدام گل هوش از سرت میپرانَد و با بوی کدام گل مَست میشوی.
حواسم به جای خالیِ صندلیات نبود و فنجانم دوتا شد. در آسمانِ دلم سفرهای پهن کردهام از عشق، و هرگز این عشق نخواهد مرد؛ بلکه روز به روز عمیقتر خواهد شد.
و من، برای نوشتن از تو، هرگز به فکر فرو نخواهم رفت که تمام فکرم را احاطه کردهای. من، برای نوشتن از تو، فقط کافیست که قلم را پیدا کنم :)))