#شرکتکنندهشماره13
چی بگم؟
از کجا بگم؟
از حالم؟
از بغضای شبونم؟
از اشکای که خونه کرده تو چشمام؟
از چی بگم اخه؟
از خدایی که فراموشش کرده بودم؟
از دلی که رها کرده بودم تا خورد بشه؟
از کجا بگم اخه؟
اصلا چجوری بگم؟
با چه رویی؟
روزی که اون پیامو دیدم، دلم لرزید، توش نوشته بود کوله بارتو ببند و دل به دریا بزن، برای مهمونی در آغوش گرم خدا. با خودم گفتم: یعنی میشه منم برم؟ یعنی منم راه میدن؟ نه فکر نکنم بتونم برم. اخه منکه نمازامو سر وقت نمیخونم. تازه این همه گناه کردم. با چه رویی برم بین اون همه ادم دل پاک بشینم؟ ولی اون دعوتنامه قشنگ رو یه بار دیگه خوندم. دل به دریا زدم و با چشم بارونی کولمو بستم. حـسابی ذوق داشتم. حتی خودمم نمیدونستم چرا. دو هفته چشم انتظاری بالاخره تموم شد و من پا تو خونه خدا گزاشتم.
ای وای که هرچی بگم کم گفتم. نمیشه توصیف کرد نمیشه توضیح داد. به خودش قسم که حال دلم عوض شد. قلبم تو سینه نا ارومی میکرد. نمیدونم چرا، شاید به خاطر این بود که به خدا نزدیک شده بودم. که سه روز از همه دل کنده بودم و فقط به اون فکر میکردم. اشتباه زیاد داشتم. هی به خودم گفتم وای تو با چه رویی اینجایی با چه رویی سجده میکنی به درگاه خدا. تو انـقـدر چوب خطتت پـره که برا بخشش دیر شده. اصلا روی اینو داری که ازش بخوای ببخشتت؟
بهش گفتم: خـــدایا ببخش، ببخش که هر دریو زدم در خونه تو نبود، ببخش که بخاطر چیزهایی که بهم ندادی چشمامو رو تمام چیزایی که دادی بستم. ببخش که بخاطر چیزایی که حتی ارزش نگاه کردن نداشت سرت داد کشیدم. ببخش که وقت گرفتاریام یادت افتادم. ببخش بابت تمام لحظاتی که تو با من بودی و من بی تو. ببخش بابت هر شبی که بی شکر سر به بالین گزاشتم. بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغاز کردم. بابت لحظات شادی که به یاد تو نبودم. بابت هر گره ای که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم. بابت هر گره ای که به دست خودم کور شد و تورا مقصر دانستم. خدایا من غرق گنـــاهـــم تو ببخش.
میدونم این ببخش گفتنا خیلی زیاد شدا. میدونم بی لیاقتما. ولی تو بزرگی، تو کریمی، تو بخشنده،تو صلاحمو بهتر از هرکس میدونستی، تو من حقیرو ببخشم،
خدایا من یادم رفت هر صبح به بابام سلام کنم تــو ببخش، آقام امام زمانو میگما. تازه فهمیدم اونم بابامه. اونم پشتمه. ولی من پشتشو خالی کرده بودم. اونم مواظبمه ها ولی من فراموشش کرده بودم.
خــــدایـــا من با بابام آشتی کردما، تو بزرگی کن و کوتاهیمو ببخش. هرگز نتونستم اونی بشم که تو میخوای اما هرگز نمیخوام اونی بشم که تو رهایم کنی. رهایم نکن خدا.
من در آغوشت برگشتم خدایا بغلم کن...
شد، بخشید، بغل کرد.
باورش سخت باشد یا آسان اما شـد.
بــخـشید. هم خدا و هم پدر. هر دو منه حقیر را بخشیدند
اکنون هر صبح اول به خدا سلام میگوییم و بعد به پدرم. هر شب اول خدا را شکر میگوییم و بعد به پدرم شب بخیر.
دیگر حتی اگر جانم هم برود یـادم نمیرود خدایم را، بعد از آن پـدرم را، امام زمانم.
گذشت. سه روز مهمونی تموم شد. حماقت های گذشته هم باهاش تموم شد. سخت بود دل کندن از خونه ی خدا. از عطر و بوی خدا. ولی اون حس خوب رو میشه بیرون از خونه خدا هم داشت. فقط به تو بستگی داره. توی خونه خدا که همه دل دادن به پدرشون و خداشون. بیرون ولی باید دید کی دل میده. کی فراموش نمیکنه اون سه روز رو. کی تو بغل خدا میمونه. کی به پدرش وفادار میمونه.
معلوم نیست. ولی انشاءالله که همه دست پدرشون رو محکم بگیرن و از بغل خدا بیرون نیان چون آرامش بخش ترین بغل، بغل خداست و قدرتمند ترین دست دست امام زمان.
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»❤️