"‌آن‌قدر شکنجه‌اش کنید که دیگر تاب نیاورد و..." زندان که رفت و نگاهش کرد، مست شد انگار. سست شد، افتاد روی زمین. صورتش را گذاشت روی خاک گریه می‌کرد، پشیمان بود. فکر دیگری به ذهن‌شان نمی‌رسید، زندان‌بانان سنگ‌دل را می‌فرستادند سراغش، همه‌شان شیعه بر می‌گشتند... :)❤️🌱 📚(برگرفته از کتاب « آفتابِ نیمه شب »ازمجموعه کتب 14خورشید و یک آفتاب) 📡 @Rastegaran_313