°بِسمِ رَبِ شهدا ° تعریفش و خیلی شنیده بودم👂 از دوستام اقوامم میگفتن🗣 که خیلی خوبه اصلا یه حس و حاله دیگه داره یه حسه عجیب که انگار تا حالا تجریش نکردی و شیرینیش با بقیه شیرنیایه دنیا فرق داره👌🥲 تعمش لای دندونات میمونه و حسرت خورش میشی ✨ (اعتکاف و میگم ) به خاطر این همه تعریفایی که شنیده بودم راجبش ؛ خیلی دوست داشتم یه بار قسمتم بشه دوست داشتم اسم منم بره جزع معتکفین 🤲دوست داشتم بیام و خدا از اون نگاهایه ویژش بهم بکنه وقتی بهم پیام دادن که میشه با یه هزینه ی ناچیزو خیلی کم ثبت نام کردو اومد گفتم خدارو چه دیدی شاید خدا صدام و شنیده باشه و منم دعوتم کرده باشه😍 تاحالا از خونوادم اندازه سه روز دور نشده بودم 👣 شَک داشتم که اجازه میدن برم یا نه ولی تمومه خاهشم 🙏و ریختم تویه چشمام 👀و حرفمو زدم بابام سفت و سخت می‌گفت نمیزارم بری جوری که پیدا بود حرفش دوتا نمیشه ولی ولکنش نمی‌شدم🙂 نمی‌دونم چرا یه چیزی انگار بهم میگف بازم بگو بازم اسرار کن تو میتونی راضیشون کنی از مامانمم کمک خواستم با اینکه خیلی ته دلش راضی نبود ولی اونم با هزار دنگ و فنگ راضیش کردم هرچند که اولش بهم گفت تو توخونه نمازاتو به اصراره ما می‌خونی حالا میخای بری اونجا فقط با دوستات دوره هم باشین🚶‍♀!... بهم بر خورد ولی با خودم گفتم میرم عوض میشم و بر میگردم دیه وقته بیشتری واسه نمازام میزارم📿 دیدم داره خیلی دیر میشه ترسیدم جایی واسه من نمونه پس تصمیم گرفتم بابام و توی عمل انجام شده قرار بدم ثبت نام کردم فقط مونده بود هزینش که اونم وقتی بابام فهمید ثبت نام کردم دیه نه توی کارم نیاورد رسید روزه اعتکاف چهار شنبه بود؛ تویه مدرسه همش به اعتکاف فکر میکردم که یعنی باره اولمه بهم خوش میگذره یعنی احساسه تنهایی نمیکنم🙇‍♂؟؟! شب شد کارام و که کرده بودم. منتظر بودم زمانش برسه تا برم.. بالاخره زمان رفتن رسید: رفتیم اونجا فکرش و نمی‌کردم انقد خوب ازمون استقبال کنن اصلنا انگاری مهمونیاش با تمومه مهمونیایه دنیا فرق داشت🙃 عاخع از همون اول از زیره قرآن ردمون کردن📖 خدافظی کردم با خانواده👋 👨‍👩‍👧‍👦 بغض داشتم🥺 ولی تا پامو گذاشتم تویه مسجد کلا اون حسه از بین رفت و جاشو به یه حسه شیرین داد🥲🍂 با دوستم جامونا پهن کردیم که هنوز چیزی نگذشته بود گفتن بیاین تویه مسجدو به صف بشینین همه اومدن جمعه خیلی جالبی بود اونجا نیت کردیم که معتکف بشیم که انشالله رابطمون با خدا بهتر بشه به خدمون فکر کنیم و از خدا آمرزش بطلبیم🤗 تازه چشمامون گرمه خواب شده بود😮‍💨 که با مهربونی بیدارمون کردن واسه نماز صبح. سحریمون و خوردیم و وضو گرفتیمو رفتیم تویه صفای نماز امام اومدو جماز جماعت خوندیم هرچی از لذت این نماز بگم کم گفتم فردا شد حاجاقا خانی اومدو با حرفهای باحالش خندرو مهمونه لبامون کرد😜 برنامه های خیلی زیادی داشتیم ولی با این حال اصلا خسته نمی‌شدم از وسکه برنامه هاشون خوب بود اونجا هم خنده داشتیم 😂هم گریه😞 از سقف فیروزه‌ایه مسجد رزقای خیلی خوبی واسمون میبارید⛈ از آوردن پرچمه امام حسین حضرت رقیه از تربتایی که انگار خوده امام حسین واسمون فرستاده بود بگییرر.. تا آخرین رزقمون 🙍‍♀آخرین روز تویه مسجد ک امام رضا خودش بدرقمون کرد مسجد بودیماا ولی رفتیم کربلا رفتیم مشهدو رضا. روحمون پرواز کرده بود .. سبکه سبک شده بودیم:)) لحضه ی خداحافظی خیلی سخت بود🥲💔 اصلا خیلی بد بود انقد گریه کردیم که حد نداشت همونجا از خدا خواستم که اگه امسال منه بنده ی خطاکارو بخشیده ساله دیگم قسمتم کنه که باز بیام و بشم معتکف باز نمازایه شب و شب زنده داری باز رازو نیاز با خدا و گفتنه ذکر 🤲📿 باز عزا داری واسه امامامون 🩸 پیدا کردنه رفیق شهیده جدید که بشه همدمت تو روزای بد 🕳🩹 اشتی کردن و نزدیک شدن به خدا و بابا مهدیمون که خیلی وقتا با کارامون اشکشو در آوردیم ولی تو این سه روز ازش معذرت خواهی کردیم و قول دادیم بشیم اونی که ازمون انتظار دارن:) خدایا نمی‌دونم تویه من چی دیدی ولی مرسی که قسمتم کردی که منم این سه روزو تویه اغوشه خودت بهترین ارامشو داشته باشم و خوشحالم که خدا یه فرصت دیگه واسه تغییر مسیر زندگیم بهم داد و نا امیدم نکرد🙂❤️‍🔥 📡 @Rastegaran_313