قسمت ۱۹
#خاطرات_تلخ که با حضور خدا شیرین می شود
یا خاطرات بسیار تلخ که با حضور خدا قابل تحمل میشود
هر روز حمام مي بردم و پمادها و پوستهای مرده و خونها رو مي شستم و بتادين ميزدم
گاز استیریل روي دست و پاش مي کشیدم البته نه آهسته و صورتش رو پانسمان مي كردم و از همه بدتر گوشش رو باید فشار میداد تا چرکها از سوراخی که دکتر قيچي کرده بود خارج بشه
من متوجه شدم دختر خاله م اينا موقع شستن عليرضا به خاطر آه و ناله و گريه علیرضا ميرن تو كوچه تا صدای اخ و اوخ و گریه زاری علیرضا رو متوجه نشن
یه روز اونها تلويزيون روشن كرده بودند فيلم اتيش سوزي بود
نمي دونم مثل اينكه تانك بود
اصلا مهم نبود چي بود اتش سوزي بود عليرضا رو ياد تصادف انداخته بود
البته منم ياد تصادف افتادم حرفي نزدم به روي خودم نياوردم
گفتم مثلا بگم خاموش كنيد بدتره شايد يادش نباشه
يا نخواد به روي خودش بياره
اما يك دفعه يه چيزي رو بهانه كرد و شروع كرد به گريه كردن
اصلا اهل گريه كردن نبود
از بچكي سال يكبار شايد گريه مي كرد
گريه بچه سوخته ي برادر مرده سخته ، گريه پسر ده یازده ساله ای که اهل گریه نباشه و همیشه خندون باشه سخته
البته علیرضا هنوز نمي دونست مرده
اما مي دونست كه برادرش خيلي بيشتر توي اتيش بوده و اگر هم باشه وضع خيلي بدي داره
حرفي نزد كه به چي فكر مي كنه اما اون صحنه براش تداعي شده بود شایدم حدس میزده که فوت کرده ، من هنوزم ازش نپرسیدم که می دونستی فوت کرده یا نه
يه روز مادرشوهر دختر خاله ام اونجا بود ديد كه شستم چقدر گريه كرد
فرداش كه من رفته بودم بشورم متوسل به حضرت زهرا س شده بود و علیرضا ديگه خيلي بي قراري نكرد
نمي دونم دعا كرد
نماز خوند ذكر گفت
نمي دونم ولي اوضاع از اون رو كمي بهتر شد
البته درد و گريه بود اما شدتش خیلی کمتر شده بود
در اين دوهفته که خونه ی دختر خاله ام بودیم نزديكان خودم و همسرم مي اومدند ديدن عليرضا و به ما سر ميزدند
يه روز خواهر زادم با همسرش اومد
گفت دستاش رو انگشتاش تا ميشه ؟
اومد و انگشتاش رو هي تا كرد حالت فيزيوتراپي اخه تو بيمارستان بود براش فيزيوتراپ مي اومد
همون كه روز اول در اولين ديدار به من گفته بود پسرت اين يكي هم معلوم نيست زنده بمونه !
تو بيمارستان يه دفعه اون مرد اومد عليرضا گفت مامان بزنش مامان بزنش نياد
چون مي خواست انگشتهاش تا كنه تا حين خوب شدن پوست جا براي تا شدن داشته باشه وگرنه انگشتها تا نمي تونه بشه
حالا عليرضايي كه براي شستن نَفَر اول داوطلب مي شد تا زودتر شرش كم بشه و خيالش راحت بشه
، با اون همه درد و سوزش که تازه بعد از شستن بتادین میزدند که یک سری هم برای اون می سوخت و سرم نمکی روی زخمها مي ریختند
درد فیزیو تراپی آنقدر زیاد بود که مثل بچه ی دو سه ساله می گفت برو بزنش نیاد
برو بزنش نیاد
دیگه بریده بود دیگه خسته شده بود گفتم کاری که لازمه انجام میده اما گویا بی رحمانه انجام می داده و خیلی اذیت می شده
صحبت داماد خواهرم بود همان شوهر خواهر زاده ام که یاد این مرد افتادم
داماد خواهرم انگشتهاش رو کم کم تا می کرد
من چون دقیقاً نمي دونستم چقدر بايد تا كنم دلم نمي اومد از طرفي زورم نميرسيد و از طرفي با من رودبايستي نداشت و نمي گذاشت چون خيلي دردش مي اومد نمي دونم چرا؟
صرفا براي كش اومدن پوستش نبود چون بعدها براي دهانش هم بردم فيزيوتراپي و يك چيز گنده شبيه دندون مصنوعي پلاستيكي مي كرد توي دهنش تا دهنش كش بياد
انگار دست بندازي دو طرف دهن و به سمت لپها بكشي اما اونجا خيلي اذيت نمي شد كه بگه بزنش نياد
يواشكي گفتيم داماد خواهرم
يكي دوبار ديگه هم اومد چون مرد شوخ و شاد و ارومي بود علیرضا روش نمي شد اصلا اعتراض بكنه
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee