که با حضور خدا شیرین می شود قسمت ۲۵ 👆صادق ١٠ ماهگي راه افتاد اينجا حتي نمي تونه به تنهايي بايسته .شاید شش ماهش باشه خيلي دوست داشتم دختر بشه توی سیمونیم لباس دخترانه زیاد بود مهموني دخترونه تنش كردم خواهرشوهرم و جاريم اهل روضه و جلسه بودند هم مي رفتند و هم به مناسبتهاي خونه شون مراسم مي گرفتند منم گاهي مي رفتم ولی وقتي خونه ي خواهرشوهر يا جاريم بود بیشتر سعي مي كردم برم . خانمها به مناسبت فوت صادق ميخواستند بيان خونه ی ما ، همون روزهاي اول، يك روز تعيين كرديم و مراسم گرفتيم و اهل محل و اهل جلسه اومدند من گريه نمي كردم نمی خواستم پیش خدا اجرم از بین ببره صادق که دیگه برنمی گشت منم تصمیم گرفته بودم که بی قراری نکنم لابد يكي از اون جمع فكر كرده پسرام بچه ي خودم نيستند و من نامادري هستم که گريه نمي کنم از دل من خبر نداشتند البته خانم برخورداري كه خانم سخنران بودند خيلي به من احترام مي گذاشتند و در مورد صبر و مقام صابر و صبر در مصيبت صحبت كردند اما لابد خانمي در خونه ش جلوي پسرش گفته كه اين خانم نامادري هست و پسرش در حضور عليرضا به كسي ديگه گفته بود و عليرضا دلخور شده بود . یادم نیست چی گفتم . وقتی به من گفت منم ناراحت شدم که بعضی پیش خودشون فکری می کنند و بعد بدون تحقيق به دیگران انتقال می دیدند . الان که فکر می کنم می گم شایدم حق داشته و تا حالا ندیده بوده که مادری بچه اش رو از دست بده اونم با سوختن و زغال شدن و گريه و بی تابی نکنه من می گفتم راضیم به رضاي تو کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇 @Ravanshenasee