#مدافع_عشق
#قسمت_پنجاه_و_دوم
هوالعشــــــق❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند. چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم...
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست...
میدانی آقا؟ دلم برایت تنگ میشود...
خیلی زود!...نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم...تنها!
کاش میشد نرفت...هنوز نرفته دلم برایت میتپد امام رضا جانم
بغض چنگ به گلویم میندازد...
#خداحافظ_رفـیـق...
اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد...
نگاهش میکنم پیشانی اش را به شیشه چسبانده و به خیابان نگاه میکند
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت...
خوشحال بخاطر جواز رفتنت...
ناراحت بخاطر دو چیز..
اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند
و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی ...میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند
دستم را روی دستش میگذارم و فشار میدهم.میخواهم دلگرمی ات باشم...
_ علی؟..
_ جان؟...
_ بسپار بخدا
لبخند میزند و دستم را میگیرد
💞
زمان حرکت غروب بود و ما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم. با عجله ساک را دنبال خود میکشید و من هم پشت سرش تقریباً میدویدم...
💞
بلیط ها را نشان میدهد و میخندد
_ بدو ریحانه جا میمونیما
💞
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساند که الان جا میمونیم...
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتماً باید کنار پنجره بشینم. اوهم کنار آمد و من روی صندلی ولو شدم.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
لبخند میزند و کنارم مینشیند
_ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایش راورصد میکنم.نزدیک می آیم و در گوشش آرام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه...
چانه ام را میگیرد و فقط نگاهم میکند.آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد...
_ آره!....ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد...همه چیز...
سرم را روی شانه اش میگذارم که خودش را یکدفعه جمع میکند
_ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!...زشته عزیزم! اینکاره رو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه
میخندم و جواب میدهم
_ چـــشــم...عاقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
_ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون...
ذوق زده لبخند میزنم
که ادامه میدهد
_ البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندد لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم
_ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
_ خب منظور شمایی دیگه!...بعد شهادت شما میشی حوری ...عزیزم!
رویم را سمت شیشه برمیگردانم
_ نعخیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت!
_ قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن...گناه دارما...
یروز دلت تنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتش و نگاهش میکنم
آره دلم برات تنگ میشه...برای امروز...برای این نگاه خاصت.یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربین م را بیرون می آورم. سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم
_ خب...میخوام یه یادگاری بگیرم...زود باش بگو سیب!
میخندد و دستش را روی لنز میگذارد
_ ننداز قیافه کج و کوله من؟....
_ نعخیر!..به سید توهین نکنا!!!..
_ اوه اوه چه غیرتی...
و نیشش را به طرز مسخره ای باز میکند بقدری که تمام دندانهایش پیدا میشود
_ اینجوری خوبه؟؟؟
میخندم و دستم را روی صورتش میگذارم
_ عههه نکن دیگه!....تروخدا یه لبخند خوشگل بزن
لبخند میزند و دلم را میبرد
_ بفرما خانوم
_ بگو سیب
_ نه....نمیگم سیب
_ باز اذیت کردی
_ میگم...میگم..
دوربین را تنظیم میکنم
_ یک ....دو..... سه....بگو
_ شهیـــد...
قلبم با ایده اش کنده و یادگاریمان ثبت میشود...
✍ ادامه دارد ...
«
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋