🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تلنگر شهید 💗 قسمت8 مامان نشست رو یه صندلی و منم روی یکی دیگه... سمانه اومد سر وقت من و خاله هم مامان. بعد 6 ساعت طاقت فرسا بلند شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم... -ایول سمی گل کاشتی خاله: تازه مامانتو ندیدی برگشتم پشت سرم... اوه اوه عجب هلویی شده... آرایشش زیبا بود لباسشم که طلای اصلا حال کردما خوش به حال بابا... رفتم جلو خواستم گونشو ببوسم که خاله نزاشت و گفت: گمشو بچه نمیخوای که تموم زحماتمو به باد بدی؟ خندیدم و رفتم عقب... خالصه بعد از چند دقیقه خدافظی کردیم و اومدیم بیرون مامان رانندگی میکرد... چشمامو بستم... انگار خوابم میومد لبه پرتگاه ایستاده بودم... دره پر آتیش بود. -داری راه اشتباه میری اون پسره کنارمه -یعنی چی؟ -دیشب عاقبت بی حجابی رو برات گفتم درس نگرفتی؟ الان میخوای با اون لباس باز و آرایش بری بین اون همه مرد نا محرم؟ میدونی با این کارت زخمی بر زخم های مهدی(عج)میزنی؟ میدونی شیطان رو به اونچه میخواد میرسونی؟ -من همینجوری بزرگ شدم نمیتونم تغییر کنم. بعدشم عروسی بهترین دوستمه نمیتونم نرم. -برو ولی لباس پوشیده بپوش. -یعنی یه مانتو تا مچ پا و مغنعه بپوشم برم عروسی؟ بهم بخندن... چی میگی ؟؟؟ -نه ولی یه چیزی هم نپوش که زندگی چند نفر رو متالشی کنه.... -لباس پوشیدن من چه ربطی به زندگی دیگران داره؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋