رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#زندگی_نامه#زندگینامه من و همسرم سال 1367 در روزهای پایانی #جنگ با هم #ازدواج کردیم و ماحصل زندگ
در اینجا می‌خواهم برایتان خاطره‌ای از مهران بگویم. سال چهارم دبیرستان بود. هر روز صبح غسل می‌کرد، می‌گرفت و با دوچرخه‌اش مسیر طولانی از خانه تا را می‌زد. تا کارش همین بود. می‌رفت تا در کنار گلزار شهدای گمنام را بخواند. مریض هم شد. اما خیلی مصر بود که برود من هم گفتم برو مهران جان، امام زمان(عج) ما غریبند. من نیت کرده بودم که شماها (عج) باشید. من همیشه می‌گویم و گفته‌ام پسرهایم قبل از هر چیزی بسیجی هستند و این از همه چیز برایم مهم‌تر است. من قبل از اینکه به همه بگویم مهران است، می‌گویم مهران یک است. یا وقتی می‌خواهم بگویم مسعود مهندس است ابتدا می‌گویم مسعود یک است. من افتخار می‌کنم که بچه‌ها بسیجی هستند. همه آنها را خانم (س) کرده‌ام. افتخار می‌کنم بچه‌هایم از هستند. http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4