یک روز، گوشیام زنگ خورد، نور صفحه که روشن شد. نام مخاطب را خواندم: پسر گلم، قربونش برم.
گرم احوالپرسی بودم که صدای رضا از پشت گوشی با حیایی آمیخته با شرم گفت: دا من زن می خوام! شوقی در رگهایم دوید و گل از گلم شکفت؛ اما به خیال اینکه شوخیهای همیشگی رضا گلانداخته قدری سر به سر او گذاشتم، ولی رضا گفت: دا جدی دارم صحبت میکنم سردار گفته باید زن بگیری، آقا هم فرموده که باید نسل شیعیان رو زیاد کنیم به همین خاطر باید زن بگیرم.
رضا را خوب میشناختم، فهمیدم نیتی را که دارد در آن مصمم است. به او قول دادم که پیگیر دختری خوب برای همسریاش باشم.
به سراغ فامیلهایم در رامهرمز رفتم و پس از گفتگو با یکی از آنها و قرار و مدار سادهای، بازگشتم.
به اهواز که برگشتم به رضا زنگ زدم و گفتم که برای خواستگاری به رامهرمز رفتهام، دختر شایستهای را هم انتخاب کردهام رضا گفت مادر من شرایطی دارم گفتم چه شرایطی؟ بفرما، رضا شمرد: اول، مانند مادر و آبجیهایم محجبه باشد، خوش زبون و خوشبرخورد باشد، اسمش هم زینب. اینها همه خواستههای من از حضرت زینب (ع) است. یه شب که در حرم حسینی (ع) بودم، خواب دیدم که در بارگاه ملکوتی
#امام_حسین (ع) هستم که سه زن وارد حرم شدند، یکی از آنها پارچ آبی در دست داشت، به من رو کرده و گفت: بلند شو که هماکنون خانمی وارد حرم میشود، شما این پارچ آب را روی پاهای ایشان بریز. من گفتم: نمی تونم، خانم محرم نیست.
گفت: این یک افتخاره که نصیب شما شده، این خانم حضرت معصومه (س) است.
زیادی داشت، در ادامه خواب میگفت، وقتی حضرت معصومه (س) وارد شد من روی چشمهایم را گرفتم و آب پارچ را روی پاهایش ریختم. بلافاصله از خواب بیدار شدم و از حضرت سه چیز خواستم که برای شما گفتم.
حسی در درونم جان گرفت و قلبم ریخت. علتش را نمیدانستم. به رضا گفتم: هر سه شرط را دارد و او پذیرفت.
از عراق که برگشت حال و هوای دیگری داشت. گاهی دور و برم میچرخید و میگفت: مادر تو از آن مادرهایی هستی که طاقتش را داری من باید بروم، من موندنی نیستم، عراق، سوریه … هر کجا باشد میروم. بی تابی نکن. تو اهل روضههای کربلایی هستی، میدانی که حضرت زینب چه کشید، باید مثل اهلبیت صبور و خوددار باشی. گاهی دستهای خواهرانش را میگرفت و میگفت: این دستها خیلی ظریفه، طاقت شلاق نداره، صورتش طاقت سیلی نداره، حضرت رقیه چطور تحمل کرد …
گاهی میگفت مادر راضی نباشی، شهادت من امضا نمیشود. من برای دفاع از حریم امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) میروم اما شهادت انتهای سرنوشت من است. اگر ذرهای نارضایتی در قلب نازنین تو باشد گره کار من باز نمیشود.
بارها میگفتم راضی هستم، ولی وقتی از جبههها بر میگشت میگفت: دیدی مادر کارم گیره، راضی باش.
روزی از همین روزها مقابلم نشسته بود نان، خرما و ماست میخورد که خیلی دوست داشت، باز هم صحبت رفتن و پریدن از بام دنیا میکرد. از خوردن بازماند و از من سه بار قول گرفت که راضی باشم به رفتن و شهادتش …
ماجرای جنگ تکفیریها که در سوریه آغاز شد، انگار بال گشود. روی زمین بند نبود.
از نمازهای پرشور و حال و دعاهای پرسوز او میفهمیدم، حس میکردم دیگر به اینجا تعلق ندارد و دلش تا حرم زینب (س)، تا ضریح رقیه (س) پر کشیده است. چهلوپنج روز مأموریت گرفت و به سوریه رفت.
گاهی تلفن میزد و خیال ما را راحت میکرد. میگفت: مادر تلفنها سهدقیقهای است، نصف آن را با شما صحبت میکنم و نصف دیگر را با همسرم. میگفتم: همه را با زینب صحبت کن من خبرها را از او میگیرم.
مدت زیادی گذشت، حدود ۳ روز بیخبری کلافهام کرده بود. با همسرش صحبت کردم او هم خبری نداشت، بالاخره تلفن کرد و گفت مأموریتم تمدید شده و بیست روز دیگر می مونم. در حالی که دلم پیش رضا بود و هر لحظه تا حرم حضرت زینب (س) پر میکشید. دنبال کارهای ازدواجش بودم
💛💛💛
#شهید_رضا_عادلی
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💚⃞🌿️
جهت تعجیل در فرج آقا
#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
•❁꧁-•°🌸°•-꧂❁•