قسمت 5⃣0⃣1⃣ در جبل الرحمه، رو به صحراي عرفات ايستاده بود. زمزمه اي عارفانه داشت. چهره اش نوراني تر شده بود. به خيال آنكه خلوت او را به هم نزنم، خیلی آهسته به او نزديك شدم و از او عكس گرفتم. بعد در كنار او نشستم و از دوستي درخواست كردم كه عكسي را از ما به يادگار بگيرد. در آن لحظه فكر مي كردم كه از سر و صداها متوجه حضور من و ديگر دوستان شده. به زمزمه ی او گوش دادم، با مولاي خود امام زمان(عج) مناجات عاشقانه اي داشت. پس از پايان مناجاتش به او گفتم: « قبول باشه. » سيد رو به من كرد و گفت: « شما كي به اينجا آمدي!؟ » در اين لحظه بود كه متوجه شدم در تمامي آن مدت سيد متوجه هيچ كس در اطرافش نبوده. سید، مانند همه مداحي ها و مناجات هاي عارفانه اش حضور قلبي عجيبي داشت. اما حال سيد در مدينه را بايد از خود مدينه پرسيد. مناجات سيد در مدينه مانند مكه خصوصي نبود. او در كنار قبرستان بقيع مي نشست و مداحي را شروع مي كرد. او عاشقانه از اعماق وجود مي سوخت و مي خواند.مداحان ديگر برنامه هايشان را قطع مي كردند. جمعيت زيادي به دور او حلقه مي زدند. چفيه اش را روي سرش مي انداخت و بدون آنكه به جمعيت اطرافش توجهي كند به مناجات با معبود مي پرداخت. مصيبت جده ی غريبش، فاطمه زهرا ( سلام الله علیها )، را براي مشتاقان آن بانوي پهلوشكسته زمزمه مي كرد. بعضي شبها مجلس سيد تا صبح ادامه پيدا مي كرد. يك بار رفته بود پشت قبرستان بقيع و عقده دل خود را گشوده بود. وقتي به هتل برگشت، به داخل اتاق رفت و دوباره شروع به گريه كرد، آنقدر سوزناك گريه مي كرد كه ما نگران او شديم. سيد براي اهل بيت (علیهم السلام )سوخته بود آنچنان از اعماق دل گريه مي كرد كه ما هم همان جا پشت در اتاق نشستيم و با او همنوا شديم. گويي خداحافظي مي كرد. بعد از بازگشت از حج، همواره از مدينه مي گفت و مي خواند. نمي دانم در مدينه چه حقايقي را به او نشان دادند كه او را آنقدر بيتاب كرده بود. 🌱 راوی: رحیم یوسفی قسمت 6⃣0⃣1⃣ 💫 زمزمه جدایی برخي از شب ها پس از مراسم به همراه سيد براي زيارت، به آستانه ی مقدس پهنه كال (1) مي رفتيم. يك شب در بين راه در خصوص مسائل مربوط به زندگي و معضلات جامعه و مسائل روز صحبت مي كرديم. در پايان، وقتي همه ساكت شدند، سيد مجتبي لبخندي زد و گفت: « اي آقا، سي سال عمر كه اين حرفها را ندارد. » اين اولين باري نبود كه سيد اين حرف را به زبان مي آورد؛ اما سرانجام در سي امين بهار زندگي اش جاودانه شد. یکبار هم قرار بود مراسم شب يازدهم شعبان در منزل پيرمردي با صفا در آمل برگزار شود. آن شب جشن ميلاد حضرت علي اكبر (علیه السلام ) بود. وقتي به منزل آن پيرمرد رسيديم، سيد، هنوز نيامده بود. پس از لحظاتي سيد همراه با خانواده اش وارد منزل شدند. وقتي نگاهش به من افتاد با خنده گفت: « آماده باش، امشب برنامه داري. » از چهره ی او متوجه شدم حال عجيبي دارد. با خود فكر كردم كه امشب بايد از آن شب هايي باشد كه مراسم توسط سيد دگرگون شود. بعد از تلاوت قرآن، سيد رو به من كرد و گفت: « بلند شو و مدح آقا را شروع كن. » من هم چند بيت مدح و يك سرود كوتاه خواندم و نشستم. وقتي به سيد نگاه كردم لبخندي زد و گفت: « خدا خيرت دهد » ---------------------------------------- 1. يكي از روستاهاي اطراف شهرستان ساري كه حسينیه ی آن محل ظهور كرامات حضرت سيدالشهدا (علیه السلام )در جهت شفاي بيماران و كارگشايي از شيعيان است. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 شاهدان اسوه داستان و زندگینامه شهدا https://telegram.me/shahedaneosve