رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_واقعے #به_سوی_او #بہ‌سوے‌او ✨ 🌹قسمت پنجاه وچهار 🚗بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی ا
✨ 🌹قسمت پنجاه وپنج 😔از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم. یک هفته بعد رضا و مادر و پدرش اومدن خواستگاریم. 💍با ۱۴سکه و یه سفر جنوب به عقدش دراومدم. خونه مجردیم به اسم خودم بود، خونه فروختم و جهیزیه خریدم البته رضا نمیذاشت اما من کار خودم کردم و خونه فروختم و جهیزیه آماده کردم. 🌹رضا نذاشت من مراقبش بشم بازم پرستارا میومدن مراقبش البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد. رضا داشت نماز میخوند ۵ روز زندگی مشترکمون شروع شده بود. 🍛قیمه گذاشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت. -رضا جان رضا جان بیا نهار جناب همسر 😱بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق خواب بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس نشستم کنارش. -رضا جان نمیخوای تمومش کنی نمازتو آقا؟ هیچ جوابی نداد، ترسیدم دستم گذشتم روی دستش یخ یخ بود. 😭با جیغ و ترس رفتم بالا ماااااامااااان رضا یخ یخه تو رو خدا بیاید مامان: یاحسین حاج حسین بدو 🚐مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد ادامه دارد... 🕊🌸 رفیق شهیدم 🆔 @Refighe_Shahidam313 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄