رفتم پیشِ ابراهیم، هنوز متوجه حضورِ من نشده بود!
با تعجب دیدم هر چند لحظھه سوزنی را بھ پشتِ پلک چشمش میزند .!
گفتم : چیکار میکنی داش ابرام؟
تا متوجه من شد، از جا پرید و گفت:
هیچی ، چیزۍ نیست!
گفتم :باید بگی برای چی سوزن زدی تو صورتت
مکثی کرد و خیلی آهسته گفت:
سزای چشمی کھه به نامحرم بیفته همینه
-ابراهیم به نامحرم آلرژۍ داشت!
حتۍ براۍِ صحبت بابستگانِ نامحرمشان
هم سرش را بالا نمیگرفت...!
چقدر مثل شهداییم؟...
#شهید_ابراهیم_هادی