🗡🌙 به نام خدا 📚قصه امشب هنگامی که در جنگ احد، مسلمانان از میدان نبرد فرار کردند و از اطرافِ رسول خدا ص پراکنده شدند، حالتی به من دست داد که تا آنروز چنین حالتی را تجربه نکرده بودم. چنان برای آن حضرت بی تاب شدم که گویی خود را فراموش کرده بودم. با تمام توان، پيشاپيش پیامبر ص شمشیر می زدم.... که لحظه ای برگشتم و پشت سر خود را نگاه کردم؛ ولی حضرت را ندیدم! با خود فکر کردم پیامبر کسی نیست که از جنگ فرار کند. ناگاه دیدم رسول خدا ص بر زمین افتاده و بر اثر زخم های فراوان از حال رفته اند. ایشان چشمانشان را باز کردند و از من پرسیدند :مردم چه کردند؟ عرض کردم :آنان به دشمن پشت کردند و شما را در میان دشمن رها ساختند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. در این هنگام، گروهی از افراد دشمن حملهٔ جدیدی کردند و قصد جانِ رسول خدا را داشتند. پیامبر به آنها اشاره کردند و به من فرمودند :يا علی،حملهٔ آنها را پاسخ بده! من نیز حمله کردم و از چپ وراست شمشیر زدم تا جمع آنها از هم پاشید و پا به فرار گذاشتند. [لحظاتی آرامش در میدان جنگ پدید آمد] رسول خدا به من فرمودند :يا علی، صدای فرشتگان را می شنوی که زبان به مدح و ثنای تو گشوده اند؟وفرشته ای که نام او رضوان است، ندا سر داده است : « لاسیف الا ذوالفقار، لا فتی الا علی!» شمشیری همچون ذوالفقار و جوانمردی همچون علی نیست! با شنیدن این بشارت، اشک شوق از چشمانم جاری شد و خداوند را بر این نعمت و لطفی که به من ارزانی کرده بود شکر گزاردم.😊 📚کتاب علی از زبان علی ع، نوشته محمد محمدیان، ص49، 50 @Resan_110_khoda شبتون خاطره🦋🌙