✨رسانه‌ خدا🏴
. به نام خدا 📚قصه امشب کاروان که براه افتاد تنها مسافرش علی نبود، اما تنها صاحب اشک اشتیاقش او ب
. به نام خدا 📚قصه امشب کنار چادر (امام زمان) که رسیدند جوان گفت : _کمی بمان تا اذن بگیرم. تا او بیاید تا اذن بدهند تا داخل بشود، دل و مغز و زبانش هیچ حالی نداشت.... داخل بیا که در اينجا جز سلامتی چیزی نیست! علی دیگر نه از خدا چیزی می خواست و نه دیگر تشنهء بهشت بود. تا به حال اگر دلش می خواست روزی لذت بهشت را بچشد، حالا دیگر دلش می خواست برای همه وصف بهشت را بگوید و خودش لحظه ای از آن محروم نشود. پرده که کنار رفت و علي که داخل شد، امام‌ را دید که وجودش عطر گل می داد ورنگ رخسارشان سرخی ارغوان داشت و شبنم نشسته بر چهره شان طراوت صبحگاهی داشت.... سلام آقا، چنان برایش شیرین بود که نگاه از خال عربی و صورت مهربانشان گرفت و سر به زیر انداخت. آقا فرمودند : _ای ابوالحسن، ما شب و روز منتظر ورودت بودیم، چرا اینقدر دیر نزد ما آمدی؟ _آقای من! تاکنون کسی را نیافته بودم که دلیل و راهنمای من به سوی شما باشد. آقا فرمودند : _آیا کسی را نیافتی که تو را راهنمایی کند؟! علی فهمید که کلام به خطا گفته است. خودش هم متوجه شده بود مثل عمو نیست برای امامش. آقا انگشت مبارکشان را برروی زمین کشیدند، سپس علت این دوری ها را فرمودند: _نه، لکن شماها اموالتان را فزونی بخشیدید، و بر بینوایان از مؤمنان سخت گرفته، آنان را سرگشته و بیچاره کردید، و روابط خویشاوندی را در بین خود بردید (صله رحم انجام ندادید) دیگر شما چه عذری دارید؟ علی با هر کلام امام ع خطاهایش مقابل چشمش می آمد. شرمنده شد و گفت : _توبه، توبه، عذر می خواهم، ببخشید، نادیده بگیرید. آقا فرمودند : _پسر مهزیار، اگر نبود که بعضي از شما برای بعضی دیگر استعفار می کنید، تمام کسانی که روی زمین هستند نابود می شدند به جز خواص شیعه؛ همان هایی که گفتارشان با رفتارشان یکی است. علی سر تکان داد و هر کلام امام را به جان و دل می پذیرفت.از پاسخ خودش سر پایین انداخت. آقا پرسیدند : _احوال مردم عراق چگونه است؟ قصه این دیدار ادامه داره... با هم باشیم 😍🙏 @Resan_110_khoda 🍉قاچ11از شیدایی علی بن مهزیار، کتاب سفر بیستم. نرگس شکوریان فرد. ص88تا91