سجاد عادت داشت وقتـے از مسافرتے مےخواست برگرده بخاطر اینڪہ نگران نشم هیچ وقت موقع حرکت اطلاع نمیداد ڪه اگر احیانا ماشین خراب شد یا جاده مشکلـے داشت من دلشوره نگیرم، مثلا یہ بار صبح بیدار شدم دیدم تو هال خوابیده پدرش گفت سجاد چرا اینطورے برگشتے؟ چرا از قبل اطلاع ندادے ڪہ چند نفر استقبالت بیان یا برات گوسفندے قربانے کنیم کہ زائر حرم حضرت زینب (س) بودے… مـےگفت: دوست نداشتم کسے بدونہ کہ سوریہ هستم حتـے وقتـے اونجا بود به ما مـےگفت: به کسے نگید سوریه هستم و بگید ماموریت رفتم مـےگفتم: چرا مادر این که افتخارمه؟ مـےگفت: نمـےخوام ریا بشہ رفتنم مـےخوام خالصانہ باشه🌸 @Revayateeshg