میگفت : - خدا اوستای دیقه نوده .. تو ثانیه‌آخر یه‌کاری میکنه چشمات بخنده ! میگفت : - نبین الان تو دلت غم و غصه هستا .. خدا پشتت ایستاده دستاشو گذاشته رو شونه‌هاش . به جلو اشاره میکنه میگه « ایناهاش این میدون جنگه برو مبارزه کن و بِبَر . نترسیاااااا هروقت صدام کنی میام کمکت ! فقط ناامید نشی که من رفتم من همینجام . » مسابقتم ببری یه کادوی تپل بهت میده . میگفت : - نبین الان سخت میگذره خدا برای آیندت یجوری برنامه چیده که از خوشحالی چشمات قهقهه بزنه