هرچه به پایان هشدار ابو وقاص نزدیک تر می شدیم ضربان قلب هایمان بالاتر می رفت. نیم ساعت تمام شد. در باز شد.ابووقاص آمد داخل. نگاهی کرد به ظرف دست نخورده صبحانه و به چهره یکایک ما. پک محکمی زد و سیگارش را انداخت روی پتو و با پا لهش کرد و گفت :«نمی خورید؟!» گفتیم :«نه!» @Reyhanatorasooll