پـویـش فــڔشــتڱـاݩ سـرزمـین من بجنورد
📋#روایت #زنگ_شهادت 🔗 #پرده_پنجم اسمی سر زبان ها می‌چرخید، توجّهی نکردم... _ میگما عزیزم ، اسم #فائز
📋 🔗 بعد از پهن کردن سفره برای بچه های تهران، به خوابگاه برگشتیم. با بی میلی روی تخت دراز کشیدم، گوشم پر بود از صدای بچه ها که حرف می‌زدند و از حادثه میگفتند، چشمانم را به زور می‌بستم اما همچنان صدا ها برایم واضح بود. _ راستی میگن یه دانشجو معلم هم شهید شده... و همهمه در اتاق طنین انداز شد ، با سرعت از جا بلند شدم. فورا گوشی رو چک کردم. باورم نمیشد. فائزه شهید شده بود. همان دختری که دوستانش با استرس سراغش را می گرفتند. همانی که اندکی پیش برایش نذر کرده بودیم. دیگر حالمان خوش نبود. خواب بر چشمانمان حرام شد، فائزه مثل ما بود ، یک دانشجو معلم ترم پنجی . یکی گفت: اینم عکسش... و رسانه هایی که مدام از فائزه می‌نوشتند و مایی که تا چندی قبل به دنبال او می‌گشتیم . _بله فائزه ما، شهید شده بود. فائزه ما که انگار پیش از این از حسرت شهادت می نوشت نوشته اش به پایان نرسیده، به آرزویش رسیده بود... 🌸 ادامه دارد.... ✍ به روایت کادر ۱۴۰۲ 🏷کاری از مدیریت دانشگاه پردیس فاطمه زهرا سلام الله علیها یزد 📌 تهیه شده در کنگره ملی شهدای دانشجومعلم؛ دبیرخانه استان 🖇کنگره ملی شهدای دانشجو معلم