السلام‌علیـک‌یا‌سیدتے‌و‌مولاتےیا‌رقیہ(س)🥀 یکی‌ از روضہ خوان‌ها میگہ شب پنجـم صفر پیرهن سیاه تنم کردم برم هیئت .. یه دختـر پنج‌شیش‌‌سالہ‌مریض‌حال‌داشتم گفـت:بابا‌کجامیرۍ؟! گفتم:دارم‌میرم‌هیئت گفت:مگہ‌چه‌خبره؟! گفتم‌شھادت‌حضرت‌رقیه‌‌است ازم‌پرسیدبابا‌رقیه‌کیه‌چند‌سالشه؟!💔 گفتم:دختر‌امام‌حسینه‌و‌همسن‌خودت‌میشہ... گفت:بابا‌منم‌باخودت‌‌میبری؟! گفتم‌بابایی‌شما‌الان‌مریضی‌نمیتونی‌ گفت‌:بابا‌‌پاهای‌رقیه‌چرا‌زخمی‌بود؟! گفتم‌چون‌کفشاشو‌دشمنا‌دزدیدن دیدم‌سوال‌هاش‌‌تموم‌نمیشه‌گفتم‌:بابا‌جون‌میزاری‌برم‌؟! گفت‌:اره😔 تا‌خواستم‌برم‌دوید‌اومد‌پیشم‌گفت: بابا‌رقیه‌رو‌کہ‌کفش‌هاش‌رو‌غارت‌کردن‌،چرا باباش‌نیومد‌بغلش‌کنه؟!💔 اخ‌‌بی‌بی‌سہ‌ساله...😭 کاش‌زجـر‌من‌و‌اینقدر‌رو‌خار‌نکشونه اخہ‌عمو‌م‌رو‌نیزه‌ه‌نگـرونمہ...💔 نـزن‌من‌و‌حالم‌بـده خودم‌میام‌هولم‌نده..😭 بابا‌ با‌‌همون چشم‌تارم‌تشت‌طلا‌رو‌دیدم، بابا‌ باهمون‌گـوش‌پاره‌صداۍ‌قران‌خوندنت‌رو‌ شنیـدم..😭 صداۍ‌چوب‌خیزران‌رو‌شنیـدم سرت‌ر‌ا‌وقـت‌قرآن‌خواندنت‌در‌تشت‌کـوبیدند...😭😭 همچین‌ڪہ‌روح‌از‌بدن‌این‌دختر‌جد‌اشد بی‌بی‌زینب‌خبر‌دا‌ت‌یه‌غسال‌خبر‌کنن..💔 یکے‌اومد‌همچین‌که‌خواست‌غسل‌رو‌ شرو‌‌ع‌کنہ...سرش‌رو‌انداخت‌پایین‌ نفس‌نفس‌میـز‌د‌رفت‌پیش‌بی‌بی‌گفت: این‌بچہ‌چه‌دردۍ‌داشته؟! اخه‌تموم‌بدنش‌کبوده...😭💔 فرمودند:اینها‌جاۍ‌تازیانست...😭 اینجا‌یه‌غسال‌از‌دیدن‌بدن‌کبود‌دست‌ برداشت‌... یه‌جا‌هـم‌امیرالمومنین‌از‌غسل‌دست‌برمبدارد‌و‌سرش‌ر‌ابه‌دیوار‌‌تکیہ‌میدهـد..💔 رفتیم‌مدینہ.. مادر‌مارو‌هم‌بی‌هو‌ازدن💔 وقتۍ‌یه‌نامحرم‌میخواست‌با‌بانو‌صحبت‌کنه مادر‌به‌چشم‌نامحرم‌نگاه‌نمیکردنـد...🥀 امـام‌حسن‌میفرمود‌‌دیدم‌دست‌این‌نانجیب‌بالا‌رفت‌ چنان‌ز‌دکہ‌‌این‌گوشواره‌توی‌گوش‌مادرشکست...😭💔 کاشکۍ‌پسر‌ه‌ارشدنبودم‌ای‌خـدا کاشکۍ‌راه‌رفتن‌بلد‌نبودم‌ای‌خدا💔 براۍ‌چی‌امام‌حسن‌‌اینجوری‌میفرمودند؟!😭 شاهد‌فحش‌ولگد‌نبودم‌ای‌خـدا اونقدر‌کشیدم‌داد‌و‌هوار‌ ای‌خدا💔 دستاتو‌‌واسش‌بالا‌نیار‌بی‌حیـا رو‌چـادر‌مادرم‌پا‌نزار‌بۍ‌حیـا...💔 فکر‌کن‌یکۍجلوچشات ‌بہ‌گوش‌مادرت ! فکرکن‌نتونۍکارۍکني ! فکر‌کن ...(:" آخ ••💔 آخ‌حسن‌جانمـ💔 ‌غیرت‌میدونۍیعنۍچۍ‌دیگہ !؟ پسره " غیرت‌داره ✋🏻 مادرش‌زهراست🖤 دیدمادرش‌سیلۍخورد¡ ... 💔