️فردا اون روز فاطمه اومد پیشم تا نتیجه حرفام با محمد رو بهش بگم. _هه... دیدی خواهر من... دیدی چجوری همه حرفاش راست بود... اگه قبلا یک درصدم شک نداشتم الان هیچی... فاطی با تردید گفت: شاید به زور مامان باباش میخواد با اون ازدواج کنه...!! _فاطمههه!! به هر دلیلی که میخواد ازدواج کنه... برام مهم نیست... دیگه دربارش با من حرف نزن... بزار فراموشش کنم...!!! فاطی: اگه میتونستی تو این شیش ماه فراموش میکردی...!! _خر بودم میفهمی خرررر!! فاطی: خیله خب بابا... غلط کردم خواهر من؛ حالا لباس بپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم حال و هوات عوض شه. _باشه. ماشین رو روشن کردم و با یه بسم الله راه افتادم. _خب کجا بریم؟!! فاطی: نمیدونم برو یه جای نزدیک!! دنده رو عوض کردم و با حرص گفتم: بشین ببین کجا میبرمت!! با سرعت میون خیابونا میرفتم و صدای آهنگ مرگ بر آمریکا حامدم تا ته زیاد کرده بودم و همراهش میخوندم و میخندیدم بلند!! فاطمه داشت با بغض نگاهم میکرد. _واسه چی ناراحتی خله؟ فاطی: به خاطر تو... بخاطر کارات... داری عروس میشی اونم زن کسی که ازش متنفری... این همه بدبختی کشیدی این مدت... عشقت داره عقد میکنه... اون وقت اینجوری میخندی... _واسه چی نخندم آخه؟ دنیا دو روزه آبجی جون... فاطی: فائزه چرا داری سعی میکنی بی تفاوت باشی؟؟! _چون دوس دارم. اصلا به توچه!! فاطی: خیلی بچه ای بخدا...!! هعی تو که از دل من خبر نداری... _قربون تو بشم مادر بزرگ!! حالا اینارو بیخیال میخوام ببرمت کافه پیانو!! فاطی: عجبا دست و دلواز شدی!! _بیشعور!! نشستیم پشت یه میز دونفره و کافه گلاسه سفارش دادیم. گوشی فاطمه زنگ خورد. فاطی: وای آقامونه!! _ایییش چندش... فاطمه مشغول صحبت شد و منم دست زدم زیر چونه مو نگاهش کردم... خوشبحال علی که یه فرشته مثل فاطمه داره... خوشبحال فاطمه که علی کنارشه...!! ...