#قسمت_هشتاد_و_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
️فردا اون روز فاطمه اومد پیشم تا نتیجه حرفام با محمد رو بهش بگم.
_هه... دیدی خواهر من... دیدی چجوری همه حرفاش راست بود... اگه قبلا یک درصدم شک نداشتم الان هیچی...
فاطی با تردید گفت: شاید به زور مامان باباش میخواد با اون ازدواج کنه...!! _فاطمههه!! به هر دلیلی که میخواد ازدواج کنه... برام مهم نیست... دیگه دربارش با من حرف نزن... بزار فراموشش کنم...!!!
فاطی: اگه میتونستی تو این شیش ماه فراموش میکردی...!!
_خر بودم میفهمی خرررر!!
فاطی: خیله خب بابا... غلط کردم خواهر من؛ حالا لباس بپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم حال و هوات عوض شه.
_باشه.
ماشین رو روشن کردم و با یه بسم الله راه افتادم.
_خب کجا بریم؟!!
فاطی: نمیدونم برو یه جای نزدیک!!
دنده رو عوض کردم و با حرص گفتم: بشین ببین کجا میبرمت!!
با سرعت میون خیابونا میرفتم و صدای آهنگ مرگ بر آمریکا حامدم تا ته زیاد کرده بودم و همراهش میخوندم و میخندیدم بلند!!
فاطمه داشت با بغض نگاهم میکرد.
_واسه چی ناراحتی خله؟
فاطی: به خاطر تو... بخاطر کارات... داری عروس میشی اونم زن کسی که ازش متنفری... این همه بدبختی کشیدی این مدت... عشقت داره عقد میکنه... اون وقت اینجوری میخندی...
_واسه چی نخندم آخه؟ دنیا دو روزه آبجی جون...
فاطی: فائزه چرا داری سعی میکنی بی تفاوت باشی؟؟!
_چون دوس دارم. اصلا به توچه!!
فاطی: خیلی بچه ای بخدا...!!
هعی تو که از دل من خبر نداری...
_قربون تو بشم مادر بزرگ!! حالا اینارو بیخیال میخوام ببرمت کافه پیانو!!
فاطی: عجبا دست و دلواز شدی!!
_بیشعور!!
نشستیم پشت یه میز دونفره و کافه گلاسه سفارش دادیم.
گوشی فاطمه زنگ خورد.
فاطی: وای آقامونه!!
_ایییش چندش...
فاطمه مشغول صحبت شد و منم دست زدم زیر چونه مو نگاهش کردم... خوشبحال علی که یه فرشته مثل فاطمه داره... خوشبحال فاطمه که علی کنارشه...!!
#ادامه_دارد...