اذان مغرب بود، دور ضریح خلوتتر از باقی اوقات، فرصت مناسب بود برای عکس گرفتن. از سیرجان اومدیم با خانواده، بچهها رو جلو ضریح گذاشتم، گفتم دستتون رو بذارید رو پنجرههای ضریح آقا،به گوشی نگاه کنید من عکس بگیرم.داشتم آماده میشدم که ازشون عکس بگیرم،یکدفعه صدای جیغ و داد همهجا رو برداشت. فقط جیغ و اینکه میشنیدم فرار کنید.گیج شدم،نمیدونستم چیشده تا اینکه صدای تیراندازی نزدیکتر شد.بچه بزرگم ۸سالش بود،دستشو گرفتم و این کوچیکه رو هم بغل کردم دویدیم.رفتیم پشت یکی از این کولرگازیهای ایستاده،پناه بگیریم.بچهها رو خوابوندم زمین و خودمو انداختم روشون که تیر نخورن. اون نامرد ما رو دید و شروع کرد تیراندازی، هی داد میزدم نزن بچهست،نزن،ولی کارشو کرد.پسر بزرگم یک لحظه سرشو از زیر بدن من آورد بالا ببینه چیشده که تیر خورد بهش و..😭
بعد از گریه مفصلش گفت زنش رو هم از دست داد و حالا خودش مونده و این بچه ۳سالهش که هردو مجروح هستن. این پسر ۳سالهاش حرف نمیزد، ترس و تنهایی همه وجودش رو گرفته بود. پرسیدم تونستی آخرین عکس رو از پسرت بگیری یا نه که بغض هردومون ترکید.😭
#شهید_علیاصغر_گوئینی
✍️تخریبچی
🆘
@Roshangari_ir
🆘
rubika.ir/Roshangariir