👈🏼👈🏼 مرحوم آیت‌الله العظمی در يكي از خاطره‌هاي خود چنين نوشته‌اند: 🍃 «آن وقتها من در مدرسه قوام كه در محله مشراق نجف اشرف واقع است‌، حجره‌اي داشتم‌. يك روز از مدرسه‌، به قصد بازار، كه جنب صحن علوي بود، حركت كردم‌. در ابتداي بازار ناگهان چشمم به زني تخم‌مرغ‌فروش افتاد كه در كنار ديوار نشسته بود و از زير چادر وي گوشه كتابي پيدا بود. حس كنجكاوي من تحريك شد، به طوري كه مدتي خيره به كتاب نگاه كردم‌. 🍃 طاقت نياوردم‌، پرسيدم اين چيست‌؟ گفت‌: كتاب‌، و فروشي است‌. كتاب را گرفتم و با حيرت متوجه شدم كه نسخه‌اي ناياب از كتاب رياض‌العلما علامه ميرزا عبدالله افندي است كه احدي آن را در اختيار ندارد. مثل يعقوبي كه يوسف خود را پيدا كرده باشد، با شور و شعفي وصف‌ناشدني به زن گفتم اين را چند مي‌فروشي‌؟ گفت‌: پنج روپيه [آن زمان در عراق روپيه رواج داشته است‌] من كه از شوق سرازپا نمي‌شناختم‌، گفتم‌: دارايي من صد روپيه است و حاضرم همه آن را بدهم و كتاب را از شما بگيرم‌. آن زن با خوشحالي پذيرفت‌. در اين هنگام سروكله كاظم دجيلي‌، كه دلال خريد كتاب براي انگليسيها بود، پيدا شد. 🍃 او نسخه‌هاي كمياب‌، نادر و كتاب‌هاي قديمي را به هر طريقي به چنگ مي‌آورد و توسط حاكم انگليسي نجف اشرف [در زمان تسلط انگلستان بر عراق] كه گويا اسمش و يا عنوانش «ميجر» [سرگرد] بود، به كتابخانه لندن مي‌فرستاد. 🍃 كاظم دلال كتاب را به زور از دست من گرفت و به آن گفت‌: من آن را بيشتر مي‌خرم و مبلغي بالاتر از آنچه من به آن زن گفته بودم‌، پيشنهاد كرد. در آن لحظه من اندوهگين رو به سمت حرم شريف اميرالمؤمنين (علیه السلام) كردم و آهسته گفتم‌: آقاجان من مي‌خواهم با خريد اين كتاب به شما خدمت كنم‌، پس راضي نباشيد اين كتاب از دست من خارج شود. 🍃 هنوز كلامم تمام نشده بود كه زن تخم‌مرغ‌فروش‌، رو كرد به دلال و گفت‌: اين كتاب را به ايشان فروخته‌ام و به شما نمي‌فروشم‌. كاظم دجيلي‌، شكست‌خورده و عصباني از آنجا دور شد. پس من به آن زن گفتم‌: بلندشو برويم تا پول كتاب را بدهم‌. 🍃 زن همراه من به مدرسه آمد، اما در حجره بيشتر از بيست روپيه نداشتم‌. از اين‌رو تمام لباسهاي كهنه و قديمي را با ساعتي كه داشتم به فروش رساندم تا پول كتاب فراهم شد و به آن زن دادم و او رفت‌. اما طولي نكشيد كه كاظم دلال‌، همراه چند شرطه پليس به مدرسه حمله كردند و مرا دستگير نموده و پيش حاكم انگليسي (ميجر) بردند. او نخست مرا به سرقت كتاب متهم كرد و بسيار عربده كشيد، و بعد چون نتيجه نگرفت به زبان انگليسي شروع به فحاشي و تهديد كرد. از اين كار هم نتيجه نگرفت‌. دستور داد مرا زنداني كنند. آن شب در زندان مدام با خدا رازونيازي كردم كه كتاب در مخفيگاهش محفوظ بماند. 🍃 روز بعد مرجع بزرگ آن وقت‌، آيت‌الله ، معروف به ، فرزند مرحوم آخوند خراساني را به نام ميرزا مهدي‌، با جماعتي براي آزادي من به نزد حاكم شهر فرستاد. بالاخره نتيجه اين شد كه من از زندان آزاد شوم با اين شرط كه در مدت يك ماه كتاب را به حاكم انگليسي تسليم كنم‌. 🍃 پس از آزادي به سرعت به مدرسه رفتم و همه دوستان طلبه‌ام را جمع كردم و گفتم‌: بايد كار مهمي انجام بدهيم كه خدمت به اسلام و شريعت است‌! طلاب گفتند: چه كاري‌؟ و من گفتم‌: نسخه‌برداري و استنساخ از روي اين كتاب‌، و فوراً دست به كار شديم و قبل از مهلت مقرر چند نسخه از روي آن استنساخ گرديد و من اصل نسخه رياض را برداشتم و به منزل شيخ‌الشريعه رفتم و گفتم‌: شما امروز مرجع مسلمين هستيد و اين هم كتابي است كه مثل و نمونه‌اش در جهان اسلام پيدا نمي‌شود و حالا يك نفر انگليسي مي‌خواهد آن را تصاحب كند. 🍃 شيخ‌الشريعه چون كتاب را ديد، چند بار به احترام كتاب از جاي خود بلند شد و نشست و گفت‌: الله اكبر، لااله‌الاالله. بعد كتاب را از من گرفت و تا پايان مهلت مقرر نزد خود نگهداشت‌. جالب است كه پيش از پايان مهلت مقرر حاكم وقت انگليسي به دست عده‌اي از مردم نجف به قتل رسيد و كتاب نزد شيخ‌الشريعه اصفهاني باقي ماند و پس از رحلت ايشان ديگر نمي‌دانم آن كتاب چه شد و به دست چه كسي افتاد. اما از روي آن نسخه كتاب‌، تعداد دوازده نسخه ديگر تهيه شد كه يك نسخه نزد آيت‌الله و ديگري نزد آيت‌الله باقي ماند. 🍃 و نسخه‌اي هم كه اينجانب استنساخ كرده بودم‌، اكنون در كتابخانه موجود است و از روي همين نسخه‌، چاپ كنوني رياض‌العلمأ انجام گرفته است‌. تاريخ اين واقعه به سالهاي ۱۳۴۰ ـ ۱۳۴۱ قمري بازمي‌گردد».