آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توام، دیده چه شب می‌گذراند؟ وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر باری نکشیدم که به هجران تو ماند سوز دل یعقوب ستم‌دیده ز من پرس کاندوه دل سوختگان، سوخته داند دیوانه گرش پند دهی کار نبندد ور بند نهی سلسله در هم گسلاند