#پیام_ناشناس
مثل هر جمعه دیگه ساعت ۱۱و نیم بود که بیدار شدیم نوار مشکی و عکسای سردار دلم هری ریخت گفتم نکنه... گفتم مامان نکنه سردار ..که حرفمو قطع کرد گفت نه خدا نکنه که ماتمون برده بود به تلوزیون و زدیم شبکه خبر که بابام نیم خیز تکیه کرده بود به زانوش زیر نویسارو که خوندیم بابام گوپی خورد زمین هیچوقت بابمو حتی زمان فوت مامانش اونطور ندیده بودم که بیفته زمینو و گریه کنه خونم شده بود ماتم خونه هیشکی حال و حوصله نداشت با بی حالی صبحانه خوردیم و بابام رفت سر کارش تا زمان انتقام که حالو احوال خونه بهتر شد همه از ساعت ۴ صبح بر پا بودیم اخبارو دنبال میکردیم بابامم اماده باش بود که زنگ میزد و اخبار و بش میگفتیم همون کله سحری ماشینا بوق بوق کنان میرفتن سر کارشون بابام میگه بهترین و شیرین ترین اماده باش عمرش بوده هر چند که غم نبود سردار حالا حالاها سرد نمیشه ولی همون سیلی که خوردن باز تسکینی بود برامون خدا عوامل داخلی و خارجی ترور سردار و لعنت کنه