بسم الله الرحمن الرحیم مقدمه هر لحظه با من است، با او درد دل می‌کنم، از او کمک می‌خواهم. او مونس تنهایی‌های من است، دوستم طاهره را می‌گویم؛ او رفیق است به معنای واقعی کلمه! با کور سوی امیدی که در وجودم مانده بودم، ملتمسانه چشمان اشک‌آلودم را به صورت مادر دوختم: - مامان! تو رو خدا! مگه چی میشه بذاری برم؟ ولی جواب مادر همان بود که بود: - گفتم نه، یعنی نه؛ چرا بی‌خودی این‌قدر اصرار می‌کنی آخه دختر؟! چند بار بگم بابات راضی نمیشه؟ تو که می‌دونی چقدر حساسه و بری سفر نگرانت میشه، دوست نداری که ناراحتش کنی، هان؟ کی تا حالا دلم آمده بود پدر مهربان و زحمت‌کشم را از خودم آزرده کنم که این دومین بار باشد. حالا هم تصمیم گرفتم به خاطر بابا سکوت کنم؛ اگر چه به قیمت نرفتنم به اردوی راهیان نور تمام میشد. اردویی که آرزوی من بود و کلی برای آن برنامه ریخته بودم. بارها رویای دیدن خاک زنده و زیبای شلمچه و قدم زدن در ساحل اروند و تنفس در هوای کانال کمیل، مقتل قهرمان اسطوره‌ایم، ابراهیم هادی را در سر پرورانده بودم؛ ولی افسوس که شدنی نبود. همان‌جا نشستم و زانوانم را در ب*غ*ل گرفتم. یاد دوران خوش کودکی‌ام افتادم، صدای کودکانه‌ی پسر عموهایم در حیاط زیبای خانه‌ی روستایی مادربزرگ در گوشم پیچید: - ‌معصومه! بیا می‌‌خوایم فوتبال بازی کنیم! و من با آن بلوز و شلوار پسرانه برای بازی کردن با آن‌ها با سرعت برق به حیاط دویدم. ما و خانواده‌ی عمو اغلب ایام تعطیل را در خانه‌ی مادربزرگ می‌گذراندیم. مادربزرگی که خیلی زود و در شش سالگی من از دنیا رفته بود؛ ولی خانه‌ی با صفای او هنوز هم مکان دورهمی ما بود. سرگرمی من بازی با بچه‌ها‌ی فامیل بود. دخترخاله‌ها و پسرخاله‌ها و پسر عموها و پسرعمه‌ها کنار هم جمع می‌شدیم و بازی‌هایی مثل فوتبال و جومونگ بازی می‌کردیم، یا امپراطور می‌شدیم. گه گاهی هم که گرم بدو بدو به دنبال توپ و شوت و پاس‌کاری بودم، پیرزن همسایه، زهرا خاله که از کنار پرچین‌ها می‌گذشت، سبد سنگین خریدش را زمین می‌گذاشت، نگاهم می‌کرد و با ل**ب‌های جمع شده سری به نشانه‌ی تأسف تکان می‌داد: - کیجا تِه هشت سال دارنی کِ خانی گت بَوْوی؟! اَنده گَتی کیجا خِجِالت نَکِشِنه ریک ریکاجا بازی کِنده اِما وِشون اِندا بیمی شِی داشتِمی. (دختر تو هشت سالته کی می‌خوای بزرگ شی؟! دختر به این بزرگی خجالت نمی‌کشه با پسرا بازی می‌کنه ما اندازه اینا بودیم شوهر داشتیم.) بعد چادر گل‌دارش را روی سرش مرتب می‌کرد و می‌رفت. اما من بی توجه به او همچنان غرق بازی‌های کودکانه‌ی خودم بودم. پدرم هر چند فردی مذهبی‌ بود و این رفتارم را دوست نداشت؛ اما هیچ‌گاه مستقیم این مسائل را به رویم نمی‌آورد. این جور مواقع شیوه‌ی برخورد بابا همیشه چه با من چه با بقیه‌ی افراد خانواده به صورت غیر مستقیم بود؛ مثلا بزرگ‌تر که شدم، گاهی می‌پرسید: - دخترم نمازت رو خوندی؟ یادم هست که یک روز که فراموش کرده بودم نمازم را به موقع بخوانم و پاسخم به این سؤال بابا منفی بود؛ با چهره‌ی ناراحت و گرفته نگاهم کرد؛ طوری که دیگر سر وقت خواندن نمازم را فراموش نکردم؛ چون هرگز دلم نمی‌خواست ناراحتی‌اش را ببینم. نویسنده: زهرا ادیب کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می باشد.