ستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت:
_میرم آمادہ شم!😊
خالہ فاطمہ با خوشحالے گفت:
_برو قوربونت بشم.😊
صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین! عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت درمے رفت گفت:
_حتما آژانسہ
خالہ فاطمہ رو بہ من گفت:
_هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟😊
هستے رو ازش گرفتم و گفتم:
_حتما!☺️
وارد خونہ شدم،
همونطور ڪہ راہ مے رفتم هستے رو تڪون میدادم،ساڪت زل زدہ بود بہ صورتم! با لبخند نگاهش ڪردم:☺️
_چیہ خانم خانما؟
لبخند ڪم رنگے زد. دستش رو بوسیدم: _دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبے هستے؟
با خندہ جیغ ڪشید!گونہ ش رو بوسیدم.😘😄
_خب بابا فهمیدم رازدارے چرا داد میڪشے؟
سرم رو بلند ڪردم،
امین زل زدہ بود بهم،همونطور ڪہ از پلہ ها پایین مے اومد گفت:
_چقدر بزرگ شدے!
نفسے ڪشیدم و زل زدم بہ صورت هستے. رسید، بہ چند قدمیم!
_انقدر بزرگ شدے ڪہ مامان شدن بهت میاد!
با تعجب😳 سرم رو بلند ڪردم،زل زدم یہ یقہ پیرهنش!
_حرفاے جالبے نمیزنید!😕
چیزے نگفت و رفت بیرون!
نفسم رو با حرص دادم بیرون، چراها داشت بیشتر مے شد! هستے مشغول بازے با گوشہ ے شالم بود. صورتم رو چسبوندم بہ صورتش:
نڪنہ چون تیڪہ اے از وجود امینے دوستت دارم؟!🙁
🍃🌸ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:leilysoltaniii
#کپی_بدون_نام_نویسنده_و_منبع_حق_الناسه