گفت:«اعلام کن همه جمع بشن. می خوام براشون صحبت کنم.» نگران گفتم:«آقا مهدی! حرف از موندن بزنی،خودت رو سبک کردی یا. این بنده های خدا از بس خستگی کشیدن و برای عملیات امروز و فردا شنیدن، خسته شدن. خدا نکرده حرفتو زمین میزنن. شما فرمانده لشکری،خوب نیست اعتبارت رو از دست بدی.» یک لبخند روی لبهای از کاشت. دست روی شانه ام زد و گفت:«من از خدایا یه آبرو گرفتم،همون رو هم خرج راه خودش می کنم. تو نگران نباش.» والسلام علیکم و گفت و نگفته،صدای صلوات دشت را پر کرد. یک چشم به هم زدن،دورش شلوغ شد؛شلوغ شلوغ تر. از دور،هرچه چشم چرخاندم نتوانستم ببینمش.داشتم نگران می شدم که دیدم روی شانه بلندش کردن،بردنش توی دل جمعیت. همانهایی که یکصدا ساز رفتن می‌زدند،حالا یک صدا شعار می دادند: فرمانده آزاده، آماده‌ایم، آماده‌.فرمانده آزاده، آماده‌ایم، آماده‌... ..... بقیه داستان برای ۳۰۰تایی شدنمون☺️ اگر دوست دارید بقیه رو بخونید زیادمون کنید💐. به کانال‌ما به پیوند👇🏻👇🏻 🌺🌺کانال خاطرات‌شهدا🌸🌸 ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ @Memorabiliahydromead ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎