🛑 لطفا این داستان را بخوانید👇👇👇
فردا، روز عروسی ام 👰♀ هست ولی خواهر و برادرم نیستند که در انجام مراسمات کمک و همراهی ام کنند یا در شب عروسی برایم کِل بکشند و آرزوی خـوشبختی کنند..
یادم هست کمی قبل تر برای خواستگاری 💍هم خواهرم نبود که با او درباره دختر مورد علاقه ام صحبت کنم و او آن دختر را برایم زیر نظر بگیرد.
😞 کمی قبل تر دانشگاه هم که قبول شدم باز هم خواهر و برادرم در خانه نبودند که خوشحالیام را با آنان شریک شوم و یک سور حسابی مهمانشان کنم..
😓 حقیقتش بیشتر روز و شب هایم در تنهایی سپری شد و من هیچگاه خواهر و برادری نداشتم که با هم بازی کنیم، خوراکی هایمان را باهم تقسیم کنیم؛ با هم سر جای خواب یا اینکه کدام شبکه تلویزیون رو ببینیم بحث کنیم و..
😭و همیشه در حسرت خنده های بچه های همسایه طبقه بالاییمان بودم!
صداهایشان در گوشم هست...
مادرشان صدا می کرد: حسنا و حلما و محمد؛ غذا حاضره بیاین کمک کنید سفره بندازیم یا زمان هایی که پدرشان به خانه می آمد و با آن ها بازی میکرد و صدای خنده و شادیشان کل ساختمان را بر میداشت..
😨 و اما من با سگی مشغول بودم که به عنوان خواهر در جشن تولد ٣ سالگیام توسط مادر و پدرم بهم هدیه داده شد
سرگرمی موقتی خوبی بود مثل همه اسباب بازی ها.ولی کدام اسباب بازی جای خواهر یا برادر را پر می کند؟
👨👩👦 اگر مادر و پدرم عاشقم بودند این انتخاب را برایم نمی کردند و مرا اینگونه تنها نمی گذاشتند!
فردا روز عروسی ام هست! ای کاش خواهری داشتم که قربان صدقه قد و بالای برادرش در کتوشلوار دامادی می رفت و..
و این قدر تنها نبودم💔
#رشد_جمعیت👨👩👧👧 👨👩👦👦
❣@SHOGH_ZENDEGI