حسرت شهید
میگفت: من در هر عملیاتی که داشتم، هر آن شهادت را میدیدم که به طرفم میآید، اما نصیبم نمیشود. میگفت: تیر به سمتم شلیک میشد، اما از کنار سرم رد میشد، ترکش میآمد، اما ترکشها سرد بودند عمل نمیکردند، خمپاره بغلم زمین میخورد، اما منفجر نمیشد… حتی یک بار وقتی داخل تانک بودم، تانک را زدند، همه گفتند که حتما شهید شدم، اما من حتی یک خراش هم برنداشتم. بعد میگفت: زهرا، لابد من یک جای کارم میلنگد، یک جای کارم اشکال دارد که شهید نمیشوم. گله میکرد که چرا من شهادت را میبینم، اما شهادت به سمتم نمیآید… آن موقع من هنوز باردار بودم، میگفتم غصه نخور، صبر کن، حتما باید شرایطش مهیا باشد. محسن هم میگفت: من یک سقف بالای سر تو و این بچه درست کنم، انشالله دیگر همه چیز حل میشود و میدانم که کارم حل است و همین طور هم شد روزی که سقف خانه ما را زدند و کار سقف تمام شد، من خبر اسارت محسن را شنیدم.(نقل از همسر شهید)
#شهید_محسن_حججی
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR