کنار پدرش بود،حرف نمی‌زد. از سیرجان اومده بود برای زیارت،تو پست قبلی روایت باباش رو نوشتم. چشاشو به زور باز می‌کرد. باباش که کنارش بود خیالش راحت بود. برای همین تخت باباشم آوردن تو بخش کودکان. میگفتن اولش که آوردنش بیمارستان،وقتی یکم از بهت فاجعه خارج شد. سراغ برادرش رو گرفت. از باباش می‌پرسید که برادرش کو ؟داداشش بزرگتر بوده ازش،باباش از جفتشون مراقبت می‌کرد ،منتها داداش بزرگه،داداش بزرگه رفت،با مادرش رفت. وقتی می‌خواستم یک جوری باهاش سر صحبت رو باز کنم،باباش داشت شکر خدا رو میکرد که حداقل یکی شون براش موند... داداشت با مامان رفت و تو موندی با پدرت. 🖊روایت: قاسم رحمانی @Sangare_Eshghe