ࢪمان
#عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت53
مہدخت:
انگار هنوز ویندوزم بالا نیومده بود.
پریسا آروم در گوشم گفت:
_ این دیگه از کجا پیداش شد؟🤭
آروم جواب دادم:
+نمیدونم
مامان ازم خواست چایی ببرم...
اصلا تمرکز نداشتم
با سوزشی که تو دستم حس کردم از فکرو خیال بیرون اومدم.
لیوان لبریز شده بودو آب جوش ریخته بود رو دستم ولی اصلا برام مهم نبود.
با دستای لرزون سنیو بردمو اول جلوی سامیار گرفتم!
سرم پایین بود ولی کاملا سنگینیه نگاهشو روم حس کردم
مامان:
خب سامیار جان
نمیخوای تعریف کنی چیشد یهو غیبتون زد؟
با حرف مامان نگاهمو به سامیار دوختم
واقعا خیلی مشتاق بودم بشنوم چیشد که یهو بیخبر رفتنو دیگه هم بر نگشتن
سکوت سامیار که طولانی شد مامان گفت:
×مامان و داداشت کجان؟خوبن؟حتما باید فرداشب باهم بیاید
نه نه!
اصلا همین الان بهشون زنگ بزن بیان😍
سامیار با زبون لبشو تر کرد و با صدایی که غم توش موج میزد جواب داد:
_همون سال مادر فوت کردن
حس کردم یه پارچ آب یخ روم خالی کردن
نگاهه مهربون و لبخندای دلنشینش که تو ذهنم تدایی شد اشک تو چشمام جمع شد
مامان با دست راست به پشت دست چپش کوبیدو هیــــــــــــــــــــن بلندی کشید
با اینکه مطمئن بودم درست شنیدم
ولی بازم انگار نمیخواستم باور کنم
بریده بریده گفتم:
+چی؟؟
خانم پروین
فوت کردن؟
چیزی نگفت
بجاش سرشو به نشونه ی اره تکون داد!
انقدر شوکه شدیم هممون که حتی نتونستیم بهش تسلیت بگیم.
سامیار ادامه داد:
وقتی مامان و مهیار خواستن برای سر زدن بمن بیان
تو راه ماشینشون چپ میکنه و...
(نفس عمیقی کشیدو ادامه داد: )
متاسفانه مامان همون لحظه تموم میکنه ومهیارم چون ضربه به سرش خورده بود رفت تو کما
دوماه تحت مراقبت بود
بعد از اون وقتی بهوش اومد دچار فراموشی شده بود
هیچی از تصادف یادش نبود
کلا دوسال آخر واسش پاک شده بود و فقط خاطرات قبل از دوسال پیش رو یادش میومد...
این داستان ادامه دارد...
🌕پایان پارت پنجاهو سوم✨
✍🏻به قلم:سین.فتاحی
{کپی رمان بدون اسم نویسنده و لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟