ࢪمان
#عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت36
مہدخت:
صبح زود از خواب پاشدم...
امشب شبه تاسوعاست و ما نذری داریم.
باز خوبه ی چیزی بود که بتونم باهاش خودمو سرگرم کنم.
با اینکه خیلی بخاطره فوته ناگهانیه پدربزرگ ناراحت بودم و حتی حس میکردم که دارم افسردگی میگیرم،ولی بازم ذهنم خیلی مشغوله مهیار بود...
تو این چند روز خیلی کم دیدمش؛حس میکردم باهام سر سنگین شده...
( چپیدی تو اتاقت انتظار داری مهیاره بد بخت تلپاتی کنه باهات؟😕خب معلومه کم میبینیش)
واسه پخته نذری خالم؛شهناز خانم(خانم پروین) و چند تا از همسایه ها هم اومدن کمک...
مرداهم(شوهرخالم،داییم،پارسا،مهیار،سامیار) رفتن دنباله خریده ظرف و کار های جانبی...
دیگه واقعا رمق تو تنم نمونده بود😓
به اندازه 500 نفر غذا پختیم😥
خالم: آبجی حالا کی میره پخش کنه؟
منکه واقعا دیگه نمیتونم😢
مامان: نترس بچه ها هستن😅
جان؟!😶 بچه ها هستن؟🙄
+ احیانا منظورت از بچه ها منو پارسا و پری نیستیم که مامان؟!؟!؟!😕
_چرا عزیزم🙂
×شهناز خانم: البته مهیار و سامیارم هستن.اگر کمکی ازشون بر میاد😄
به خشکی شانس😐همین کم بود...
+ن خیلی ممنون خودمون از پسش بر میایم،زحمتشون میشه(قیافه ظاهریه اون لحظم☺️؛قیافه واقعیه اون لحظم😑)
×ن بابا چ زحمتی؛هرچی بیشتر باشید زودتر تموم میشه😃
آقا من نمیخوام زودتر تموم شه باید کیو ببینم😖
مامانم: خدا حفظشون کنه.هزار ماشالله دو تا دسته گل تربیت کردی شهناز جون...
زیر لب گفتم: آره؛دسته گله پژمرده و پوسیده😒
دایی اینا که ظرفارو آوردن خواستیم بریم غذا هارو بکشیم که نزاشتن...
خودشون کشیدن و آخر سرم به اجبار رفتیم واسه پخش نذری ها.
پارسا: اول میریم مسجد اونجا میدیم؛هرچیش موند میبریم واسه همسایه ها.البته امشب همه همسایه هام مسجدن.
غذا هارو چیدیم تو ماشینه دایی و پارسا هم شد راننده...
حالا مشکله اصلی این بود که پشت پره غذا بود و فقط صندلی شاگرد جا بود😕
و این معنیش چی بود؟
منو پریسا باید پیاده میرفتیم مسجد😫
کاش من رانندگی بلد بودم بجا پارسا😢
مشکلی ک تو ذهنه من بودو سامیار خطاب به پارسا گفت:
میگم پشت که اصلا جا نیست،شما با مهیار برید؛ما پیاده میایم...
جآنــــــــــــــــــــ؟😳
این چ راحته🙄
پارسا آمپر چسبوند: ن خیر لازم نکرده😑
شما لاغرید جا میشید؛بشین جلو باهم میریم...
دخترام خودشون میرن.
مهیار:این وقته شب تنها؟😕
پارسا:راست میگی نمیشه🤕
تو سوییچ رو بگیر برون؛من باهاشون میام.
_شرمنده.ماشینه داییته من مسئولیت قبول نمیکنم🤷🏻♂
پارسا: خب سامیار تو بگیر سوییچو...
سامیار: من؟😳منم شرمندتم😶
پارسا: ای بابا😑اصلا همه پیاده میریم.
پری: داداش ۱۰۰ تا غذا تو ماشینه؛۴۰۰ تا خونه🙁چجوری ببریمشون؟تا صبح طول میکشه که...
انگار چاره ای نیست،یکی از این پت و مت (سامیارومهیار) باید باهامون بیاد😬
پارسا مستأصل مونده بود.
خب مشخص بود بینه پت و مت کدومشون انتخاب میشه واسه همراهی کردنه ما😁
پارسا: چاره چیه🤦🏻♂مهیار اگع زحمتی نیست تو باهاشون برو...
حرفه پارسا تموم نشده بود که مهیار گفت: ن بابا زحمتی نیست😄
سامیار پرید وسط حرفش: پارسا جان منکه گفتم باهاشون میرم😒
داداشمم قربونش برم مسخره ترین بهانه ی ممکنو آورد😐: ن آخه تو محل دیگه مهیارو میشناسن.
🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄
هیچی دیگه اونا با ماشینو ماهم پیاده رفتیم🤒
🌕پایان پارت سی و ششم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟