ࢪمان 🌙 مہدخت: صبح زود از خواب پاشدم... امشب شبه تاسوعاست و ما نذری داریم. باز خوبه ی چیزی بود که بتونم باهاش خودمو سرگرم کنم. با اینکه خیلی بخاطره فوته ناگهانیه پدربزرگ ناراحت بودم و حتی حس میکردم که دارم افسردگی میگیرم،ولی بازم ذهنم خیلی مشغوله مهیار بود... تو این چند روز خیلی کم دیدمش؛حس میکردم باهام سر سنگین شده... ( چپیدی تو اتاقت انتظار داری مهیاره بد بخت تلپاتی کنه باهات؟😕خب معلومه کم میبینیش) واسه پخته نذری خالم؛شهناز خانم(خانم پروین) و چند تا از همسایه ها هم اومدن کمک... مرداهم(شوهرخالم،داییم،پارسا،مهیار،سامیار) رفتن دنباله خریده ظرف و کار های جانبی... دیگه واقعا رمق تو تنم نمونده بود😓 به اندازه 500 نفر غذا پختیم😥 خالم: آبجی حالا کی میره پخش کنه؟ منکه واقعا دیگه نمیتونم😢 مامان: نترس بچه ها هستن😅 جان؟!😶 بچه ها هستن؟🙄 + احیانا منظورت از بچه ها منو پارسا و پری نیستیم که مامان؟!؟!؟!😕 _چرا عزیزم🙂 ×شهناز خانم: البته مهیار و سامیارم هستن.اگر کمکی ازشون بر میاد😄 به خشکی شانس😐همین کم بود... +ن خیلی ممنون خودمون از پسش بر میایم،زحمتشون میشه(قیافه ظاهریه اون لحظم☺️؛قیافه واقعیه اون لحظم😑) ×ن بابا چ زحمتی؛هرچی بیشتر باشید زودتر تموم میشه😃 آقا من نمیخوام زودتر تموم شه باید کیو ببینم😖 مامانم: خدا حفظشون کنه.هزار ماشالله دو تا دسته گل تربیت کردی شهناز جون... زیر لب گفتم: آره؛دسته گله پژمرده و پوسیده😒 دایی اینا که ظرفارو آوردن خواستیم بریم غذا هارو بکشیم که نزاشتن... خودشون کشیدن و آخر سرم به اجبار رفتیم واسه پخش نذری ها. پارسا: اول میریم مسجد اونجا میدیم؛هرچیش موند میبریم واسه همسایه ها.البته امشب همه همسایه هام مسجدن. غذا هارو چیدیم تو ماشینه دایی و پارسا هم شد راننده... حالا مشکله اصلی این بود که پشت پره غذا بود و فقط صندلی شاگرد جا بود😕 و این معنیش چی بود؟ منو پریسا باید پیاده میرفتیم مسجد😫 کاش من رانندگی بلد بودم بجا پارسا😢 مشکلی ک تو ذهنه من بودو سامیار خطاب به پارسا گفت: میگم پشت که اصلا جا نیست،شما با مهیار برید؛ما پیاده میایم... جآنــــــــــــــــــــ؟😳 این چ راحته🙄 پارسا آمپر چسبوند: ن خیر لازم نکرده😑 شما لاغرید جا میشید؛بشین جلو باهم میریم... دخترام خودشون میرن. مهیار:این وقته شب تنها؟😕 پارسا:راست میگی نمیشه🤕 تو سوییچ رو بگیر برون؛من باهاشون میام. _شرمنده.ماشینه داییته من مسئولیت قبول نمیکنم🤷🏻‍♂ پارسا: خب سامیار تو بگیر سوییچو... سامیار: من؟😳منم شرمندتم😶 پارسا: ای بابا😑اصلا همه پیاده میریم. پری: داداش ۱۰۰ تا غذا تو ماشینه؛۴۰۰ تا خونه🙁چجوری ببریمشون؟تا صبح طول میکشه که... انگار چاره ای نیست،یکی از این پت و مت (سامیارومهیار) باید باهامون بیاد😬 پارسا مستأصل مونده بود. خب مشخص بود بینه پت و مت کدومشون انتخاب میشه واسه همراهی کردنه ما😁 پارسا: چاره چیه🤦🏻‍♂مهیار اگع زحمتی نیست تو باهاشون برو... حرفه پارسا تموم نشده بود که مهیار گفت: ن بابا زحمتی نیست😄 سامیار پرید وسط حرفش: پارسا جان منکه گفتم باهاشون میرم😒 داداشمم قربونش برم مسخره ترین بهانه ی ممکنو آورد😐: ن آخه تو محل دیگه مهیارو میشناسن. 🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄🙄 هیچی دیگه اونا با ماشینو ماهم پیاده رفتیم🤒 🌕پایان پارت سی و ششم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟