💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_44 🧡 🎻 _حاج‌خانم؟ شما بافتنی رو از کی یاد گرفتید؟ حاج‌خانم بعد از کمی‌مکث گفت: -از مادر خدابیامرزم. _خدا بیامرزتشون، خیلی قشنگ می‌بافید. حاج‌خانم نگاهی به من کرد و گفت: -تو شوهر کردی؟ لبخندی زدم و گفتم: _بهم چی‌ می‌خوره؟ شوهر کرده باشم یا نه؟ حاج‌خانم: انقدری که تو زبون داری معلومه که شوهر نکردی! لبخند روی لبم رو پر‌رنگ تر کردم و گفتم: _درست گفتید، شوهر نکردم. حاج‌خانم: خواستگار چی؟ خواستگار داشتی؟ _اوهوم. حاج‌خانم: چند تا! لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: _یکی. حاج‌خانم: بعد حتما توام طاقچه بالا گذاشتی و جواب رد بهش دادی. لبخند غمگینی زدم و گفتم: _نه، بهش جواب مثبت دادم. حاج‌خانم دست بافتنی‌اش کشید و گفت: -پس چجوری شوهر نکردی؟ _قضیه‌اش مفصله، تا دم در محضر رفتیم ولی خب نشد. حاج‌خانم چشماش رو ریز کرد و گفت: -یعنی چی نشد؟ با بغض توی گلوم گفتم: _خواستگارم جلوی در محضر تصادف کرد و بردمش بیمارستان، بعد هم خونواده‌اش انگ بد قدمی بهم زدن و همه چیز رو بهم ریختند. حاج‌خانم دستم رو توی دستش گرفت و گفت: -هنوز دوسِش داری؟ _نمی‌دونم شاید. قطره اشکی‌توی چشمم جمع شد که ادامه دادم: _بگذریم، شمارو هم ناراحت کردم. حاج‌خانم: تورو که می‌بینم یاد دخترم می‌افتم. _دخترتون کجاست؟ حاج‌خانم سرش رو تکون داد و گفت: -با یه پسره قرتی ازدواج کرد و رفت آتیش! لبخندی زدم و گفتم: _اتریش حاج‌خانم. حاج‌خانم: حالا هر جهنم دره‌ای که هست. خنده‌ای کردم و گفتم: _نوه هم دارید؟ حاج‌خانم: آره، اونم دوتا، یه دختر یه پسر. _خدا نگهشون داره براتون. با دیدن کتاب‌های روی طاقچه بلند شدم و گفتم: _این کتابا مال کیه حاج‌خانم؟ حاج‌خانم: مال غلامرضاست، خدابیامرزتش، همیشه برام کتاب می‌خوند. _آقاتون بودند؟ حاج‌خانم: آره، مرد بود مرد، نه مثل این جوونای نازک نارنجی امروز، قدم که برمی‌داشت زمین زیر پام می‌لرزید. لبخندی زدم و گفتم: _همه این کتابا رو خوندید؟ حاج‌خانم: خودم حوصله‌اش رو نداشتم، ولی غلامرضا همه‌اش رو برام خونده بود. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱