💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_47
🧡
#رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
محمد سکوتش رو شکست و گفت:
-اون روزی که جلوی پاساژ بهم احساساتون رو گفتید یادتونه؟
بلافاصله با صدای محکمی گفتم:
_نه یادم نیست.
محمد که دید شمشیر رو از رو بستم گفت:
-ولی من یادمه.
_یادتون باشه، من فقط یادمه یه آقایی بهم گفت همه چیز رو فراموش کن و من هم فراموش کردم، البته خیلی چیزای دیگه بهم گفته بود که دوست ندارم الان به زبون بیارمشون.
محمد: ولی شما منو...
نذاشتم حرفش رو بزنه، از کنارش رد شدم و گفتم:
_به نظر من حرف کوتاه همینقدره، لطفا برید تا حاجخانم بیدار نشده.
چند قدمی برداشتم که محمد گفت:
-من دوسِتون دارم.
حرف محمد سفت نگهام داشت، انگار خشکم زده بود.
نه میتونستم برگردم و نه برم.
محمد ادامه داد:
-هم دوسِتون دارم هم داشتم، میدونید چقدر سخت بود که شما به من بگید، از احساساتتون، خودتون رو به خاطرم کوچیک کنید ولی من نتونم؟ نتونم یک کلمه حرف دلم رو بگم؟
برگشتم و نگاهی بهش کردم و گفتم:
_چقدر سخت بود؟ خواستگاری دو طرف داره، اونی که خواستگاری میکنه که باید شما باشی و اونی که جواب میده که باید من باشم، ولی جای این دو تا عوض شد؟ این سخت نبود؟ اونوقت شما آینده و زندگی منو با حرفای چرندتون به بازی گرفتید، چرا؟
محمد در جوابم سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت.
_جوابی ندارید نه؟ ولی من یه جواب دارم، چون بهم علاقهای نداشتید، درست مثل احساس الان من نسبت به شما.
محمد: به کی قسم بخورم که داشتم؟ به کی قسم بخورم که چون علاقه داشتم اون حرفارو زدم؟
نگاه پر از سؤالم رو روانه محمد کردم که گفت:
-من مریضی دارم، من نمیتونستم پدر بشم و زنم نمیتونست مادر بشه، این دلیل برای زدن اون حرفا بس نیست؟
_چی دارید میگید؟ بازم دروغ، بازم پنهون کاری، به هرحال اون احساس من نسبت به شما دیگه از بین رفت، فکر نکنم دیگه به وجود بیاد، چون من دیگه هیچوقت عاشق آدم خودخواهی مثل شما نمیشم، یا به قول خودتون ما بدرد هم نمیخوریم، این حرفارو که یادتونه؟
محمد چند تا کاغذ از توی کیفش در آورد و به سمتم پرت کرد و گفت:
-امیدوارم با دیدن اینها دیگه انگ دروغگویی بهم نزنید، خدانگهدار.
محمد قدم هاشو کج کرد و از خونه بیرون رفت و در رو محکم بست.
خم شدم و یکی از اون کاغذ هارو برداشتم.
با خوندن نوشتههای داخلش که مهر یه پزشک پایینش خورده بود گوشه کاغذ رو توی دستم مچاله کردم.
(ما بدرد هم نمیخوریم)
(امیدوارم خوشبخت بشید)
(جواب مثبت رو بهش بدین)
با به یادآوردن تمام این جمله ها، دستم رو مشت کردم و به دیوار کوبوندم.
قطراتاشک یکی پس از دیگری از چشمانم جاری شد اما گریه نمیکردم.
شاید این بغض سه سال نفهمیدن بود.
صدای حاجخانم توی گوشم پیچید.
حاجخانم: دخترم چرا اینجا نشستی؟
لحظهای بعد دست حاجخانم رو روی شونهام حس کردم.
حاجخانم: داری گریه میکنی؟
با نگاه کردن به حاجخانم بغضم ترکید و خودم رو توی آغوشش رها کردم.
حاجخانم: گریهکن، گریهکن که آروم میشی.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱