💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_48 🧡 🎻 حاج‌خانم: گریه کن، گریه کن که آروم میشی. زیر بارون داشتم قدم می‌زدم و به برگ‌هایی که قطرات باران روشون جا خوش کرده بود نگاه می‌کردم. کتابم رو در دستم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم که عطر دلنشین باران به مشامم خورد. با صدای حامد که از خیابون می‌اومد به سمت خیابون نگاه کردم. حامد: هدیه؟ حامد داخل ماشینش نشسته بود و منتظر من بود. به سمتش رفتم و کنار ماشین ایستادم و کمی سرم رو خم کردم. _سلام، اینجا چیکار می‌کنی؟ حامد: دارم میرم خونه، تو اینجا چیکار می‌کنی؟ _منم دارم می‌خونه، می‌خواستم یکم قدم بزنم. حامد: چه رمانتیک، خب باشه مزاحم قدم زدنت نمیشم خدانگهدار. دستم رو روی ماشین حامد گذاشتم و گفتم: _نمی‌خوای برسونیم؟ حامد لبخندی زد و گفت: -چرا، سوار شو. در جلوی ماشین رو باز کردم و سوار شدم. حامد: فقط من یه سر میرم شرکت یکم کار دارم، یکم باید داخل شرکت منتظر بمونی. _اشکالی نداره. حامد ماشین رو روشن کرد و پاش رو روی پدال گاز گذاشت. بعد از چند دقیقه جلوی محل کار حامد جفتمون از ماشین پیاده شدیم. پشت سر حامد سوار آسانسور شدم و طبقه پنجم از آسانسور پیاده شدم. حامد: تو همینجا بمون من برمی‌گردم. روی صندلی های کنار راهرو نشستم که حامد وارد یکی از اتاق ها شد. نگاه سنگین دختری که داشت اونطرف راهرو قدم می‌زد رو حس کردم و لحظه‌ای نگاهش کردم. نگاهم رو به سرعت ازش گرفتم و به زمین دوختم. لحظه‌ای گذشت که فهمیدم کسی کنارم نشسته، با دستی که روی شونه‌ام نشست سرم رو بلند کردم و به همون دختر نگاه کردم. دختره: شما خواهر آقای مقدمید؟ نگاهم محو لبخندش شده بود و یادم رفت که جوابش رو بدم. دختره: خانم؟ _ها؟ بله. دختره: آهان، اسمتون چیه؟ _هدیه. دختره: چه اسم قشنگی، منم نازنینم.! نازنین؟ با دستم دستش رو گرفتم و گفتم: _خوشبختم. یعنی این همون دختره؟ با صدای باز شدن در، آقایی از یکی از اتاق ها بیرون اومد و رو به نازنین گفت: -بلند شو بریم نازنین.! نازنین: خب دیگه من میرم، خدانگهدار. _خداحافظ. چند دقیقه بعد از رفتن نازنین حامد از اتاق بیرون اومد و بهم اشاره کرد که دنبالش برم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱