💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_49 🧡 🎻 دنبال حامد از پله ها پایین رفتم و سوار ماشینش شدم. حامد: خسته که نشدی؟ لبخند مرموزی زدم که حامد گفت: -چیه؟ _نازنین خانم رو دیدم. حامد لحظه‌ای خشکش زد اما سریع خودشو جمع کرد و گفت: -خب؟ _هیچی می‌خواستم بدونم کی قراره بریم خواستگاریشون؟ حامد ماشین رو روشن کرد و گفت: -فعلا این قضیه عشق و خواستگاری منتفیه، کلی کار ریخته سرم که اصلا به این چیزا فکر نمی‌کنم. _اگه ببینم تو نمی‌خوای کاری بکنی مجبورم به مامان یا بابا مراجعه کنم. با حرکت کردن ماشین حامد گفت: -شما خیلی بیجا می‌کنی، اولا که بهم قول دادی، دوما این قضیه به خودم مربوطه و حالا تصمیم گرفتم منتفی بشه، مشکل؟ _هزار تا مشکل داره، چطور که حرف از شوهر کردن من میشه شما دو متر زبون داری و سریع می‌خوای ردم کنی برم ولی نوبت خودت که میرسه به خودت مربوطه؟ حامد: ساکت باش موقع رانندگی حواسم رو پرت نکن. _بذار برسیم خونه.! حامد نگاه معنا داری کرد و گفت: -خدا هیچوقت هیچکس رو گیر یه آدم دهن لق نندازه. _الهی آمین! نگاهم رو از شیشه به بیرون انداختم که موتور سواری رو دیدم که چرخ به چرخ ماشینمون داره میاد. موتورسوار از ماشین جلو زد و دستش رو به نشانه ایست بالا برد و تکون می‌داد. _این دیگه کیه؟ حامد لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -محمدرضاست. حامد زد بغل و ماشین رو متوقف کرد. حامد: تو داخل ماشین بمون ببینم چی‌ شده؟ حامد از ماشین پیاده شد و به سمت محمدرضا قدم برداشت. داشتند باهم حرف می‌زدند، اونقدری آروم صحبت می‌کردند که من نمی‌شنیدم. با اومدن حامد به سمت ماشین از ماشین پیاده شدم. حامد: رانندگی بلدی؟ _آره. حامد: من باید برم، تو بشین پشت فرمون برو خونه. _چی‌شده؟ حامد: چیزی نیست، برو خونه منم میام. حامد سوار موتور شد که گفتم: _حامد من گواهینامه ندارم. حامد: اشکالی نداره، فقط نگاه کن گیر پلیس نیفتی. لحظه‌ای نگاهم به نگاه محمدرضا گره خورد. محمدرضا سریع نگاهش رو ازم گرفت و با حامد از من دور شد. نگاهی به ماشین کردم و پشت فرمون نشستم. بسم‌الله گفتم و ماشین رو حرکت دادم. ‹محمدرضا⁦👇🏻⁩› حامد رو جلوی مسجد پیاده کردم و خودم روی موتور نشستم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱