💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_60 🧡 🎻 محمد: اتفاقا اینو برای همین خریدم، وقتی برگشتیم به زن‌عمو میگم مجبورم کردی اینو برات بخرم. لبخندی زدم و گفتم: _دیوونه! با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشی نگاه کردم. حامد بود، جواب دادم و زدم روی اسپیکر: _سلام حامد.! حامد: سلام آبجی، خوبی؟ _اوهوم تو چطوری؟! حامد: منم خوبم، کجایی؟ نگاهی به محمد کردم که محمد آروم گفت: -بگو نجفیم! لحظه ای مکث کردم و گفتم: _نجف، مامان بابا خوبن؟ حامد: اونا هم خوبن.! مهدیار: نامرد احوال مارو نمی‌پرسی؟ لبخندی زدم و گفتم: _آقا مهدیار خوبه؟ مهدیار: هعی بدک نیستم. رو به محمد کردم و گفتم: _نگا کن گیر چه دیوونه هایی افتادم. محمد گوشی رو سمت خودش گرفت و گفت: -چیه دو نفری ریختید سر خانم من؟ حامد: هنوز خانمت نشده ها، فعلا خواهر ماست. محمد: چه خبرا؟ حامد: سلامتی، چرا نمی‌رین کربلا؟ از پشت میز بلند شدم و ظرف های روی میز رو جمع کردم. به سمت روشویی رفتم تا دست هام رو بشورم. محمد روی تختش نشسته بود و هنوز داشت با حامد صحبت می‌کرد. کنار پنجره ایستادم و دوباره به شهر نگاه کردم. ساختمون هایی که اکثرا شبیه برج بودند اطراف هتل رو گرفته بود. دستم روی شیشه پنجره گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. با حس کردن اینکه محمد کنارم ایستاده به سمت راستم نگاه کردم. محمد یک قدم عقب تر از من کنارم ایستاده بود. _قطع کرد؟ محمد سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت: -آره! لبخندی زدم و نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم که محمد گفت: -یادته شب خواستگاری، بهت گفتم هنوز حست نسبت به من همونیه که جلوی پاساژ بهم گفتی؟ بعد تو گفتی نه! بدون اینکه به محمد نگاه کنم گفتم: _آره یادمه! محمد: راست گفتی؟ نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم: _آره ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱