💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_64
🧡
#رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
پشت سر محمد از اتاق بیرون رفتم.
فاطمه جلو اومد و گفت:
-داری میری؟
_آره، فردا میای دیگه؟!
فاطمه: نه بابا مزاحم نمیشم.
_مزاحم چیه؟ خونه خودته، نیای ناراحت میشم.
فاطمه خندهای کرد و رو به محمد گفت:
-آقا محمد، هوای این دوست مارو داشته باشید که یه وقت اونجا غریبی نکنه، آخه هرجایی که من نباشم هدیه گریه میکنه.!
ضربهای به بازوی فاطمه زدم که آخش بلند شد.
محمد: چشم.
فاطمه: برین به سلامتی!
فاطمه رو محکم بغل کردم و وارد حیاط شدم.
بعد از خداحافظی با بابا و حامد سوار ماشین شدم.
مهدیار هم که طبق معمول غیبش زده بود، محمد بعد از گذاشتن چمدون توی صندوق عقب سوار ماشین شد.
محمد سویچ رو چرخوند و ماشین روشن شد.
رسیدیم سر کوچه که مهدیار رو دیدم، نگاهی به محمد کردم و گفتم:
-یه لحظه صبر کن.
مهدیار به سمتمون اومد که شیشه ماشین رو پایین دادم.
مهدیار: سلام هدیه، سلام محمد دارین میرین؟
محمد: با اجازه، معلوم هست کجایی؟
مهدیار: رفته بودم پیش دوستم.
محمد: آخه آدم شب عروسی خواهرش میره خونه دوستش؟
مهدیار: نه توی عروسی بودم، دیدم موقع گفتن بله چه عرقی کرده بودی، موقع شام رفتم.
محمد: خیلی دقت میکنی ها!
مهدیار: نمیشد حالا یکم دیر تر میرفتین؟
محمد: دیگه از این دیر تر؟
_مهدیار؟ زود برو خونه اینوقت شب توی خیابون نباش!
مهدیار: چشم رییس، امر دیگه ای نیست؟
_مسخره بازی در نیار، خدانگهدار.
مهدیار با محمد دست داد و راهش رو به سمت خونه کج کرد.
محمد پاش رو روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد.
محمد: امشب که شام رو مهمون عروسی بودیم، فردا قراره چیکار کنیم؟
_بقیه چیکار میکنند؟
محمد: بقیه، خانمشون براشون یه شام بدمزه و بدبو درست میکنند.
_تا فردا خدا بزرگه.!
محمد در واحد رو باز کرد، پشت سر محمد وارد پذیرایی شدم و در رو پشت سرم بستم.
کلید برق رو زدم که برق پذیرایی روشن شد.
محمد: به خونه خودتون خوش اومدید خانم مقدم.
لبخندی زدم و گفتم:
_شما هم همینطور آقای مقدم.
چادرم رو روی جا لباسی آویزون کردم و روی مبل وسط پذیرایی نشستم.
محمد: خسته نشین یه وقت؟!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱