💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_65 🧡 🎻 _چطور؟ پرده تراس رو کشید و گفت: -هیچی راحت باش، فردا رو مرخصی گرفتم، کل فردا رو در خدمت شمام. _کار خوبی کردی، کلی مهمون داریم فردا! محمد کتش رو در آورد و روی مبل کناریم گذاشت. محمد: من میرم یه دوش بگیرم، تو هم برو توی اتاق ببین خوب وسایلارو چیدم یا نه، اون تابلو هارو نذاشتم تا خودت بیای بذاری! _باشه.! با رفتن محمد به داخل حموم در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم. به تابلو های روی تخت نگاهی کردم و روی تخت نشستم. تابلو عکس خودم و محمد رو برداشتم و بهش نگاه کردم. بالای کوه بودیم و با اصرار محمد کلی عکس گرفتیم که این بهترینشون بود. تابلو رو برداشتم و روی میز گذاشتم. از فرط خستگی خودم رو روی تخت انداختم و دراز کشیدم. چادر نماز سفیدم رو سرم کردم و سجاده مو وسط پذیرایی پهن کردم. الله‌اکبر . . . بعد از تموم شدن نماز سر سجاده‌ام نشستم. نگاهی به در باز اتاق کردم و گفتم: _محمد؟ نمازتو خوندی؟ با نشنیدن جواب از سمت محمد فهمیدم که هنوز نمازشو نخونده! سجاده مو جمع کردم و گذاشتم سر جاش! در اتاق رو کامل باز کردم و وارد اتاق شدم. محمد نمازش رو خونده بود و از خستگی روی سجاده به تخت تکیه داده بود و خوابش برده بود. _مثلا بهت گفته بودم وقتی نمازت رو خوندی برو نونوایی دو تا نون بخر.! پتو رو از روی تخت برداشتم و روی محمد گذاشتم. به سمت کمد رفتم تا لباس هام رو عوض کنم و برم نونوایی که محمد گفت: -الان بلند میشم خودم میرم. برگشتم و به چشم‌های بسته محمد نگاهی کردم و گفتم: _پس خودتو زده بودی به خواب! محمد خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد. محمد: بابا تو مطمئنی الان نونوایی بازه؟ _بله، نونوایی از سحر بازه.! محمد: عجیبه، من که خیلی خوابم میاد، اونا چجوری کار میکنند؟ پیراهن محمد رو روی تخت گذاشتم و گفتم: _زود باش برو تا شلوغ نشده! محمد از روی زمین بلند شد و پیراهنش رو تنش کرد. روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم. _رفتی برق اتاق رو خاموش کن. صدای پوف محمد رو شنیدم که خنده‌ای زیر لب کردم و گفتم: _خسته نباشی آقایی! با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم که محمد رفته! چشمام رو باز کردم و به لامپ اتاق که روشن مونده بود نگاه کردم. _امان از دست تو محمد! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱