💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_73 🧡 🎻 _چرا وایستادی؟ محمد: اگه دوباره حالت بد شد چی؟ لبخندی زدم و گفتم: _نترس خوبم، برو. محمد: همینجا منتظرم، وقتی لباست رو عوض کردی باهم میریم پایین! سرم رو تکون دادم و وارد اتاق شدم. لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. چادرم رو سرم کردم و پشت سر محمد از خونه بیرون رفتم. وارد آسانسور شدم، با پایین رفتن آسانسور دوباره حالم بد شد که میله آهنی کنارم رو گرفتم. محمد دستم رو گرفت تا زمین نیفتم و گفت: -خوبی؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _نمیدونم امروز چم شده! محمد: می‌خوای بریم بیمارستان؟ _نه، بهترم، بخوایم بریم بیمارستان به مراسم نمی‌رسیم. با باز شدن در اسانسور از آسانسور بیرون رفتم و سوار ماشین محمد شدم. محمد ماشین رو روشن کرد و به سمت محضر حرکت کرد. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و نگاهم رو به خیابون دوختم. بعد از کلی کشمکش امروز شد روز عقد حامد و نازنین! چقدر دلم می‌خواست توی کت و شلوار دامادی ببینمش. نازنین همون شب اول جواب بله رو به حامد داده بود و نیازی به کندن پاشنه در خونه‌شون نبود. خونواده نازنین هم از حامد خوششون اومده بود. با صدای زنگ گوشی محمد به محمد نگاه کردم. محمد نگاهی به صفحه گوشیش کرد و به تماس جواب داد، گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و گفت: -سلام فاطمه خانم. فاطمه: سلام آقا محمدرضا، کجایین؟ محمد: الان تو راهیم چطور؟ فاطمه: هدیه هم پیشتونه؟ محمد: آره اینجاست. فاطمه: اگه میشه یه لحظه گوشی رو بهش بدین. محمد گوشی رو بهم داد که گفتم: _چیکارم داری؟ فاطمه: علیک سلام! مکثی کردم و گفتم: _سلام، کارتو بگو. فاطمه: کجایین شما؟ یه عده آدم رو اینجا الاف خودتون کردین! _مگه چی‌شده؟ فاطمه: داداش خانتون میگه الا و بلا تا خواهرم نیاد نمی‌ذارم خطبه عقد خونده بشه، عاقدم می‌خواد بره. _خوبه حالا، قربون داداش گلم برم. فاطمه: دیوونه‌اید همتون، میگم عاقد میخواد بره! _بذار بره، برای داداشم یه عاقد دیگه میارم. فاطمه: زود باشین بیاین، من دیگه حوصله ندارم، پنج دقیقه دیگه اینجا نباشی میذارم میرم. _باشه داریم میایم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱