💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_بیست_و_دوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
شد و او بر سرم فریاد زد :»چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر
پسرعموت رو برات بیارم!« پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت
حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش
برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست
موهای مرا میکشید تا سرم را باال نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به
موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و
من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق
حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بالخره از چشمه خشک
چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم
:»گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی،
تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم به آخر
نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا
میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن فاصله زیادی داشت،
میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان
مقام تا خانه ما نمیرسید و حاال حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده
و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم. در
تاریکی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم
در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در
گوشم شکست. با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم
میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق
هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن
شد، نور زرد المپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی
بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود
که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین که دیدم
سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و
پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس
رو به حلیه خواهش کرد :»یه لیوان آب براش میاری؟« و چه آبی می-
توانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به
خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق
به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و
مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب
آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند
شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش
پاسخ دادم :»سلام!« جای پای گریه در صدایم مانده بود که آرامشش از
هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵