💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_101
🧡
#رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
گوشیمو از داخل جیبم در آوردم و شماره حامد رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم؟
_میخوام ببینمت، کجا بیام؟
حامد: الان؟
_آره، آدرس بده بیام پیشت!
حامد آدرس یه کافیشاپ رو داد و تماس رو قطع کرد.
به سمت کافیشاپی که آدرسش رو داده بود رفتم.
ماشین رو پارک کردم و وارد کافه شدم، سر یه میز دو نفره نشسته بود.
روبروی حامد نشستم و باهاش دست دادم.
حامد: چی میخوری؟
_هیچی!
حامد: اومدی کافیشاپ نخوای هم باید یه چیزی بخوری، بگو!
_یه لیوان آب!
حامد: بداخلاق.
حامد کافهچی رو صدا کرد و گفت:
-یه قهوه و یه چای تلخ!
_من که گفتم آب میخوام.
حامد: من برات چای تلخ سفارش دادم، چیکارم داشتی؟
به حامد نگاهی کردم و گفتم:
_همه میگن باید ازدواج کنی.
حامد با تعجب نگاهی بهم کرد که ادامه دادم:
_حتی پدر مادر خودت.
حامد دستانش رو زیر چونهاش گرفت و گفت:
-خب؟
_هر چقدر مخالفت میکنم اونا فشار رو بیشتر میکنند.
حامد: از من چی میخوای؟
_نظر تو چیه؟ باید چیکار کنم؟
حامد: هر چیزی به صلاحته، حرف دیگران رو بریز دور، ببین خودت چی میخوای؟
_حامد؟
حامد نگاهی بهم کرد و گفت:
_جانم؟
بغض گلوم رو چنگ زد، اشک توی چشمام حلقه زده بود.
_هدیه...بد موقعی تنهام گذاشت نه؟
حامد دستش رو روی بازوم گذاشت و گفت:
-داری گریه میکنی؟
دستمال رو از روی میز برداشتم و اشک توی چشمانم رو پاک کردم.
حامد: حالت خوبه؟
_آره!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
_ایکاش هدیه الان بود.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشی نگاه کردم.
فاطمه خانم!
تماس رو جواب دادم:
_بله؟
فاطمه: سلام آقا محمد!
_سلام بفرمایین.
فاطمه مکثی کرد و گفت:
-میخواستم بدونم کجایید؟
_بیرونم چطور؟
فاطمه: مادرتون بهم زنگ زد گفت مائده تب کرده بردتش بیمارستان!
_چرا تب کرده؟
فاطمه: نمیدونم، زنگ زدم بهتون خبر بدم، من تو راه بیمارستانم.
_آدرس بیمارستان رو بگین.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱